رمان آنتی عشق 3
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

دستامو تو جیبم فرو کردمو سرمو رو به آسمون گرفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم ...
نفسمو فوت کردم و باز نفس عمیق کشیدم.دیگه باید برمیگشتم...
امشب رکورد زده بودم و مسیر طولانی تری رو نسبت به هر شب اومده بودم.
این قدم زدنهای شبونه یه جورایی واسم حکم لالایی قبل از خواب و داشت . دوازده سال بود که اگه یه شب نمی اومدم پیاده روی عمرا خوابم نمیگرفت . اوایل که تازه اومده بودم نمیدونستم باید واسه خوابیدن چه راهکاری پیش بگیرم . به همه چی رو انداخته بودم ، از دیازپام گرفته تا مطالعه ی قبل از خواب و آهنگ گوش کردن و خلاصه همه چی ...راه حل قدم زدن شبونه چیزی بود که خیلی تصادفی کشف کردم ، یه شب که هیچ روشی واسه خوابیدن افاقه نمیکرد از خونه زدم بیرون و شروع کردم خیابونای خلوت پاریس و گز کردن . و اونجا بود که فهمیدم خیابون خلوت و سکوت و هوای خوب نیمه شب تاثیرش از هر دیازپامی بیشتره ، چون دیگه زوری نمیخوابوندت ، آرامشی که بهت میده باعث میشه راحت خوابت بگیره...
اما توی این دوازده سال فقط این روی شهر و ندیده بودم . نیمه شب وقتیه که آدم چهره ی زشت و زیبای شهر و با هم میبینه . قسمت قشنگش شب و ستاره ها و نسیم و سکوت بود ، چیزی که همیشه میترسیدم اگه روزی به تهران برگردم نتونم داشته باشمش . و روی زشتش دزدی ها و زورگیری ها و آدمای مست و تن فروشای کنار خیابون بود . بخت باهام یار بود که تو این سالها مثل یه آدم نامرئی قدم زده بودم و توجهشونو به خودم جلب نکرده بودم
دیگه باید برمیگشتم ... دوازده ســــــال ! ....دیگه دو رقمی شده بود ...دلم لک زده واسه اینکه یه بارم شده بدون متر کردن خیابون بخوابم . غربت غربته .....چه یکسال ، چه دوازده سال
در آپارتمانم و باز کردم و بدون اینکه چراغا رو روشن کنم راه اتاق خواب و پیش گرفتم . لباسامو در آوردم و خودمو انداختم رو تخت ، بعد از چند تا غلت سر جام نشستم ، امشب از اون شبا بود دلم هوای خونه مون و کرده بود . اینجا ساعت 1 نصف شب بود پس ایران باید نزدیکای 5 صبح باشه ! حتما مامان الان واسه نماز صبح بیدار شده پس اگه زنگ بزنم بیدارش نکردم ...با اینکه خودم هیچ وقت از این ولخرجیا نمیکنم و میذارم مامان خودش زنگ بزنه اما امشب دیگه آقا هامین میخواد دست تو جیب کنه ....
_ امشب چه شبی ست ؟ ....شب مراد است امشب
خوبی خونه مجردی به اینه که هر وقت شب و نصف شب که باشه میتونی واسه خودت بزنی زیر آواز ...تلفن و برداشتم و رفتم به سمت بالکن
.... _ امشب میخوام مســـــــــت بشم
چند تا بوق و بعدش صدای ناز مامان :
-بله...
-قررررررررررربونت برم من
- هامین تویـــــــی؟
نه پس نیکولا سارکوزی ام از پاریس زنگ زدم مزاحم مامانای خوشگل ایرونی بشم... -
صدای ذوق زده ی مامان دلمو آب میکرد:
_ الهی فدات بشم مامان ....چرا زنگ نمیزدی من دلم برات یه ذره شده بود؟
_ ااااااِ مامان من که الان زنگ زدم
مامان با گریه گفت:
_ فدای اون صدای شاد و خندونت ...
-دور از جون مامان ، زبونت و گاز بگیر .......
چند تا نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط بشه...
خودمم یه جوری شده بودم... اروم پرسیدم:
_ خوبی مامان ؟ همه خوبن ؟
_ آره اینجا همه خوبن و دلشون برات یه ذره شده ، خودت چی ؟ خودت خوبی ؟
_ من عالی.... بیست...
مامان:
_ کارا خوب پیش میره ؟ ...
-همه چیز خوبه....
مامان با یه آه بلند خدارو شکری گفت و پرسید:
_ نميخواي برگردي ؟
_ اتفاقا ، در این مورد یه خبر خوب واستون دارم
مامان هم متقابلا گفت: منم یه خبر برات دارم ، حالا خبر تو چیه ؟
... -نه اول شما بگید
نه عزیزم اول خودت بگو من طاقت ندارم-
-خبر خوب من اینه که حداقل تا 6 ماه دیگه برمیگردم ایران...
مامان یه جیغ وحشتناک کشید و با فریاد گفت:
-چیییی یییییی؟ میخوای برگردی ؟
با خنده گفتم: اره عزیزم....
- پس کارت چی؟
-نگران اون نباش... فرم استعفامو هم تحویل شرکت دادم ، اما اونا گفتن که باید تا پایان یکی از پروژه ها صبر کنم ، یعنی تا 6 ماه دیگه ، بعدش برمیگردم پیشتون....
-وای هامین جان... عزیز دلم.. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی ؟ بعد از دوازده ســـــــال...باورم نمیشه.
از صداش معلوم بود که باز داره گریه میکنه ، بین حرفش اومدم:
_ اِ مامان گریه میکنی ؟ بابا کجا دوازده سال ؟ شما که 3 سال پیش اینجا بودی...
مامان با فین فین گفت: چه فرقی میکنه ، برای من مثل این میمونه که 100 ساله ندیدمت
_ خیلی خب حالا که میبینی ، پس گریه نکن دیگه دختر خوشگل ....راستی ....حالا نوبت شماس خبرتو بدی...
یه دفعه رنگ صداش عوض شد و با خوشحالی گفت:
_ خبر من امر خیره مامان ...
مجال فکر کردن به امر خیر و نداشتم چون مامان تند و بی هوا گفت:
_ خبر دامادی خودته ، پریشب با خالت و شوهر خاله ت صحبت کردیم ميشا رو واست خواستگاری کردیم ، همه ی قول و قرارا رو گذاشتیم فقط مونده آقا داماد از فرنگ تشریف بیارن....
و غش غش شروع به خندیدن کرد.
با فریاد گفتم:
-چیییییییییی ؟! ....چیکار کردین ؟
مامان با یه لحن متعجب گفت:
_ واه... چرا داد میزنی هامین جان....
_ مامان خواستگاری کردی؟ برای چی ؟؟؟؟؟؟؟؟.... Pourquoi ؟؟؟؟( چرا ؟)

-بد کردیم ؟ تو شیش ماه دیگه که به سلامتی برمیگیردی خونه باید یه سر و سامونی بگیری یا نه ؟ بیست و هفت سالته ، دیگه وقتشه...
با عصبانیتی که نمیتونستم کنترلش کنم گفتم:
_ این دلیل میشه که سر خود برین واسه خودتون قول و قرار بذارین ؟ نمیتونستین قبلش با من یه مشورتی بکنین ؟ دست به تلفنتون که خوبه ....چطور اونموقع که همچین خوابی واسم دیده بودین زنگ نزدین ؟
مامان دلخور گفت:
-صداتو بیار پایین . سر من داد میزنی ؟
با صدای آرومتری ادامه دادم:
_ نه قربونت برم ، من کی همچین غلطی کردم ؟ ... من فقط میگم کارتون درست نبوده ...درست نیست شما واسه من دختر انتخاب کنی ، پس من خودم بوقم ؟...داری از اینکه بعد این همه سال میخوام برگردم پشیمونم میکنی ها
_ تو خودتم که بخوای انتخاب کنی از ميشا بهتر عمرا گیرت نمیاد ، من که بیخودی اینطوری هول ورم نداشته که ...داشتن رو هوا میبردنش ، نمیتونستم وایسم نگاه کنم که همچین دسته گلی رو بدن به مردم اونوقت واسه پسر خودم برم در به در دنبال یه دختر خوب بگردم...
تازه اونقدر خانمی کرد که دیشب خواستم اسم تو رو روش بذارم گفت تا خودش نیاد من نمیذارم.... ..
_ کی ؟ مرضیه رو رو هوا میبردن ؟ ....تا جایی که من یادمه یه بچه ی جیغ جیغو ی لاغر مردنی بود که دست بهش میزدی گریه ش در میومد .... منم که از دخترای لوس حالم بهم میخوره خودت میدونی ....آذین و به زور تحمل میکردم ، باز اون خوبه شوهرش آدمش کرده ...بعد از اون من خوشگلی و اخلاق خیلی واسم مهمه...
تو دلم گفتم: باز خوبه قبول نکرده نامزد بشیم... اوه بدون من...فکر کن یه درصد!
مامان فوری گفت:
_ مرضیه چیه ؟ ميشا!...از بچگی همینجوری گریه ش و در میاوردی دیگه ...اگه مثل همه اسمشو درست صدا میکردی که بچم صداش در نمیومد ، فقط قربونش برم از بچگی یه خورده شیطون بود و یه جا بند نمیشد واسه همین اونموقع ها لاغر بود ولی الان یه هیکلی به هم زده بیا و ببین ....
زیر لب گفتم:
-میخوام نیام و نبینم.....
-چی گفتی؟
اروم گفتم :هیچی....
مامان ادامه داد: هم خوشگله... هم تیپ و اندام داره... تو بیا و ببین به به چه چه کن ببین مادرت دست رو چه جواهری گذاشته..
حرصی گفتم:
_ مگه ندیده م که بیام ببینم ؟ شما نگران من نباش اینجا به اندازه ی کافی دیدم ، الکی بازار گرمی نکن مادر من ....من عمرا بیام مرضیه رو بگیرم ....
-آخه تو به من بگو دردت چیه ؟ ميشا خوشگل و خانوم و تحصیل کرده و خوش اخلاقه از این بهتر دیگه چی میخوای ؟
_ بابا جون نمیخوام ، اصلا من زن نمیخوام ....مامی جون ، فدای اون چشمای خوشگلت .....داریم تو سال 2011 زندگی میکنیم آخه ، کی تو این دوره زمونه واسه بچه ش اینجوری زن میگیره ؟
_ دیگه کار از کار گذشته و همه ی قرار و مدارا گذاشته شده ، من مطمئنم وقتی ببینیش مهرش به دلت میوفته .
_ چی چی رو کار از کار گذشته ؟ اصل کاری منما ...
_ الهی من قربون این اصل کاری برم که تو لباس دامادی چقدر خوشتیپ میشه ....
_ نه مثل اینکه شما توهم زدی شدید ، من برم تا اسم بچه مو انتخاب نکردی ...
_ ای فدای اون بچه هاتون ...بچه های تو و ميشا خیلی خوشگل میشن...
_ مامان حالت خوب نیستا ....برو یه استراحتی بکن .
بعد از کلی سر و کله زدن باهاش بالاخره رضایت داد تلفن و قطع کنه . منو باش که دلم خوشه بعد از دوازده سال دوری میخوام برگردم به آغوش گرم خانواده . دیگه چه میدونستم همچین خوابی واسم دیدن ، حالا چه جوری باید از زیرش در برم خدا عالمه ، بعد از بیست وهفت سال زندگی مدرن و امروزی عمرا اینجوری مثل بابابزرگم زن بگیرم ، من تا دختری رو واقعا نخوام و عاشقش نباشم محاله باهاش ازدواج کنم . بالاخره اینو به مامانم حالی میکنم .

صبح به سختی از خواب بیدار شدم و برای رفتن به شرکت آماده شدم . تلفن دیشب به ایران به جای اینکه آرومم کنه و خواب خوبی عایدم کنه بدتر اعصابمو به هم ریخته بود ، هر چند زیاد هم نمیخواستم فکرمو باهاش مشغول کنم ، چون آدمی نبودم که زیر حرف زور بره ، پس دلیلی نداشت این مدت باقیمونده تا برگشتن به ایران ذهنمو باهاش درگیر کنم چون بالاخره حلش میکردم .

وقتی توی پارکینگ شرکت ماشین و پارک کردم و ازش پیاده شدم برای لحظه ای نگاهم روش ثابت موند و با حسرت دستی بهش کشیدم ، این از اون چیزایی بود که بعد از برگشتن به ایران از دست دادنش اذیتم میکرد ، یکسال بود که ماشین قبلیمو عوض کرده بودم و اینو خریده بودم و خیلی هم دوستش داشتم ...زود خودم و جمع و جور کردم و به خودم نهیب زدم که تو ایران بهترشو میخرم .

در حالیکه به سمت اتاق خودم میرفتم کم و بیش با همکارایی که سر راهم بودن سلام علیک کردم ، محل کارم شامل سالن بزرگی بود که اتاق هر نفر با دیوارهای شیشه ای از اتاق های دیگه و سالن جدا میشد و. داخل سالن بزرگش هم پر بود از میزهای منشی ها و کارمندای دیگه و مبلمان های شیک و راحت . در کل با وجود کارمندای زیاد جای بزرگ و روشنی بود و توش احساس راحتی میکردم . با اینحال از جمله جاهایی بود که بعید بود دلم براش تنگ بشه ، نه بدلیل اینکه با همکارام مشکلی داشته باشم ، به این دلیل که سالن شلوغش که بیشتر وقتا پر سر و صدا هم بود و بی شباهت به سالن بورس نبود چیزی بود که بعد از سه سال کار کردن تو اونجا هنوز نتونسته بودم باهاش کنار بیام و مطمئن بودم نیمی از خستگی ای که آخر ساعت کاری دچارش میشم ناشی از تحمل همین محیط شلوغه .
به همین خاطر همیشه تصور دایر کردن شرکت ساختمانی خودم داخل ایران به نظرم وسوسه کننده میومد و تصور یه اتاق اختصاصی برای خودم بعنوان رئیس شرکت رویام و کامل میکرد . با اینکه پدرم پیشنهاد دایر کردن همین شرکت تو پاریس و قول پشتیبانی مالی ش رو بهم داده بود اما خودم ترجیح داده بودم اول با کار کردن تو یه شرکت معتبر تجربه ی بیشتری کسب کنم تا اینکه بدون هیچ تجربه ی قبلی کار وکاسبی خودمو راه بندازم .
غرق افکارم بودم که با تکون دستی از جا پریدم ، عباس که با این حرکت ناگهانی من خودش هم شوکه شده بود یه قدم عقب رفت و گفت :
_ هوی چه خبرته ؟ نزدیک بود سکته کنم ...
دوباره رو صندلیم نشستم و گفتم :
_ خودت چه خبرته ؟ ترسوندیم ...
به میز نیم دایره ی گوشه ی اتاقم تکیه داد و با پوزخند گفت :
_ به چی فکر میکردی ؟ ایران ؟
از اینکه میخواستم برگردم ایران ازم دلخور بود ، حق داشت دوازده سال بود که با هم بودیم ، خونه هامون تو یه ساختمون بود ، تا وقتی نامزد نداشت با هم همخونه بودیم ، اما از 4 سال پیش که با نامزد فرانسویش همخونه شده بود من واسه خودم خونه ی مستقل گرفته بودم . حق داشت از تصمیم ناگهانیم واسه رفتن ناراحت شه . خودم هم از همین الان دلم براش تنگ میشد .
از سکوتم استفاده کرد و با حرص گفت :
_ آخه خره ، خنگ خدا ...تو بعد از اینهمه سال که اینجا زندگی کردی دیگه میتونی ایران زندگی کنی ؟!....میتونی تو محیط بسته ی اونجا دووم بیاری ؟ دِ نمیتونی ...
_ میتونم ...
وبا بی رحمی ازش پرسیدم :
_ میخوای بگی خودت اصلا دوست نداری برگردی ؟
با اخم سرشو پایین انداخت ، میدونستم خودشم خیلی دوست داره برگرده ، اما نمیتونست . همه چیز دست به دست هم داده بود که نتونه برگرده ایران ، نامزدش از یه طرف ، کارش از یه طرف .....اما همه ی اینا حل شدنی بود ، عباس به خاطر نويسندگي سياسي نميتونست برگرده .
_ حالا چرا از الان رفتی تو هم ؟ من قراره شیش ماه دیگه برم ...
پوزخندی زد و گفت :
_ پروژه کنسل شده ...
_ چیییییی ؟
_ همین که شنیدی ...
_ چرا کنسل شده ؟
_ مهندس ارشد باهاشون مشكل پيدا كرده .
بی اراده خندیدم ، اصلا نمیتونستم باور کنم سفر شیش ماه بعدم قراره به این زودی اتفاق بیوفته . عباس با حرص گفت :
_ من خر و باش که دارم واسه کی دلتنگی میکنم ...
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره بازوشو گرفتم و گفتم :
_ من مخلصتم داداش ، اما باید برم ....میخوام بعد از 12 سال بخوابم ، میدونی که
با خنده جواب داد :
_ آقای خرس قطبی یعنی 6 ماه دیگه که از خواب پا شدی بر میگردی ؟ ...
_ تو برگرد ، اوضاع که اینطوری نمیمونه ، بالاخره تو هم میتونی برگردی ...
آهی کشید و گفت :
_ امیدوارم ...
قبل از برگشتن به خونه ، از شدت ذوق ازهمونجا اینترنتی بلیطی برای ایران رزرو کردم ، هر چی بهش نزدیکتر میشدم برگشتن برام هیجانی تر میشد و مشتاق تر میشدم . دیگه شمارش معکوس شروع شده بود .
شامو تو خونه ی عباس و الیزابت خوردم . الیزابت که لیزی صداش میکردیم دختر خونگرمی بود که تو همه ی این چهار سالی که با عباس نامزد شده بود همیشه هوامو داشت . حتی برای تعطیلات که با عباس به شهر کوچیک محل تولدش که توی حومه ی پاریس بود به دیدن خانواده ش میرفتن هم با اصرار از من میخواست همراهشون برم تا تنها نمونم . اوایل که به زیاد دور موندن از عباس عادت نداشتم معمولا دعوتشو قبول میکردم و همراهشون میرفتم . و همین رفت و آمدها باعث شده بود با لیزی و خانواده ش صمیمی بشم . لیزی هم میرفت جزو اونایی که دلم واسشون تنگ میشد .
دقایقی از تموم شدن شام و برگشتن به آپارتمان خودم نگذشته بود که صدای باز شدن در آپارتمان باعث تعجبم شد . با دیدن جسیکا بیاد آوردم که هنوز کلیدم و ازش پس نگرفتم . نگاه کوتاهی به صورتش کافی بود تا پی به وضع روحی به هم ریخته ش ببرم .
_ جسی ؟ اینجا چیکار میکنی ؟
با بغض نگاهم کرد و گفت :
_ خفه شو .
ترجیح دادم سکوت کنم چون با حالی که اون داشت بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم . بدون حرف روی یه مبل یه نفره نشست . منم مبل روبروشو اشغال کردم . حالا داشت گریه میکرد ، سعی میکرد بیصدا باشه اما چندان تو این کارش موفق نبود . بعد از چند لحظه اشکاشو کنار زد و نگاهم کرد . با صدای گرفته ای گفت :
_ هنوزم میخوای بری ؟
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ جسیکا ما قبلا در این مورد حرفامونو زدیم .
_ میدونم .
_ پس این کارا چیه ؟
_ نمیخوام بری ...
نفس کلافه ای کشیدم و ترجیح دادم بازم سکوت کنم . دفعه ی قبل زبونم مو در آورده بود بس که براش توضیح داده بودم که هدف ما از اولش هم دوستی بوده و قرار هم نبوده تا آخرش با هم بمونیم .
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ منم باهات میام .
وقتی چشمای گرد شده از تعجب منو دید سریع ادامه داد :
_ اگه تو مجبوری بری خوب منم باهات میام . مطمئنم خانواده ت ازم خوششون میاد . خودت که میدونی پدر و مادرا همیشه از من خوششون میاد . من مهربونم ، دوست داشتنی ام ، همیشه لبخند میزنم ، آشپزیم حرف نداره ، خونه داریم هم عالیه ، خوشگلم هستم ....مگه نه ؟
لبخند زدم و صادقانه جواب دادم :
_ معلومه که آره ، تو خوشگلی ، مهربونی ، کدبانویی ....مورد علاقه ی پدر و مادرا و آرزوی مردا ...
تو چشماش نگاه کردمو به سختی گفتم :
_ اما من نمیخوام بیای ...
دوباره بغض کرد و گفت :
_ چرا ؟ همه ی این مدت واسه چی باهام بودی ؟ چون بهت خوش میگذشت ؟
منظورش از همه ی این مدت دو سالی بود که با توافق هر دومون با هم بودیم . جدی شدم و جواب دادم :
_ نه ، به خاطر اینکه بهم خوش میگذشت نه ....به خاطر اینکه به هر دومون خوش میگذشت ، غیر از اینه ؟ مگه همیشه بهت نمیگفتم ما برای همیشه با هم نمیمونیم ؟ مگه بارها بهت نگفتم اگه میخوای بری دنبال زندگیت برو ؟ .....مگه همین چند ماه پیش وقتی همکلاسیت بهت پیشنهاد دوستی داد نگفتم به پیشنهادش فکر کن ؟ .....من همیشه بهت یادآوری میکردم که یه روز باید هر کدوممون بریم دنبال زندگی خودمون ، که نمیتونیم تا آخرش با هم بمونیم ....
بین حرفم پرید و با گریه گفت :
_ نمیتونیم یا نمیخوای ؟ ...
با همون لحن جدیم جواب دادم :
_ خیلی خوب باشه نمیخوام ....تو میدونستی . چون همیشه بهت میگفتم ، نمیگفتم ؟ .....جسیکا تو مهربونی ، خوشگلی ...دختر خیلی خوبی هستی ، هیچ شکی توش نیست . اما .....
نتونستم بیشتر از این ادامه بدم ، خودش ادامه داد :
_ اما نمیخوای باهام ازدواج کنی ؟ ازم خسته شدی ؟
سعی کردم با لبخند آرومش کنم و گفتم :
_ قسمت اولش .
_ چرا ؟ فکر میکنی من مادر بدی برای بچه هات میشم ؟
_ همیشه میخواستم با یه دختر ایرانی ازدواج کنم ، فقط همین ....دنبال عیب و ایرادی تو خودت نگرد .
_ چراااااا ؟ به خاطر چشم و ابروی مشکیش ؟ اگه منم قیافه ی شرقی داشتم باهام میموندی ؟
_ جسیکا بس کن ...دیگه داری چرت و پرت میگیا .... اون دختری که من بخوام باهاش ازدواج کنم شاید اصلا چشم ابرو مشکی نباشه .....اصلا من خیال ندارم تا مدتها ازدواج کنم ....جسیکا بیا تمومش کنیم دیگه ، اینقدر منو سوال جواب نکن ....
سرشو انداخت پایین و به آرومی گفت :
_ نمیخوام آویزونت باشم ، باشه ....ولی ...آخرین باری که با هم بودیم .....نمیدونستم برای آخرین باره ،.....بیا برای آخرین بار ...
_ نه ! ....
جوابم اینقدر محکم بود که دیگه درخواستشو ادامه نداد . اما با چشمای خیسش نگاهم کرد و گفت :
_ خیلی سنگدل شدی ...
چند لحظه نگاهش کردم و گفتم :
_ نمیخواستم با ناراحتی از هم جدا شیم .....انتظار داشتم تو این کار باهام همکاری کنی ...
از جاش بلند شد و گفت :
_ با بی رحمی تمام منو عاشق خودت کردی و حالا ازم انتظار داری از جدا شدنمون خوشحال باشم ؟ .....ازت میخوام بری به جهنم ..!.
با قدمهای سریع از خونه بیرون رفت و در و پشت سرش به هم کوبید . ما آدما خواسته یا ناخواسته قلب همدیگه رو میشکونیم . کاش راهی بود که قلب جسیکا شامل این قانون نشه ، قلب مهربونش حیف بود بشکنه

!


دوست داشتم به خونه زنگ بزنم و خبر اومدنمو بدم ، از سورپرایز کردن و این سوسول بازیا خوشم نمیومد . ترجیح میدادم از قبل اعلام کنم که دارم بر میگردم تا مامان یه لشگر فک و فامیل جمع کنه بیاره فرودگاه تا مثل یه امپراطور که با موفقیت از یه نبرد بزرگ برگشته ازم استقبال کنن ، اصلا عقده ی این چیزا رو ندارم ها !!! اما تصورش قشنگه که همه به خاطر تو همچین بساطی راه بندازن .
ولی باید فکر و خیال همچین استقبالی رو با خودم به گور میبردم . چون با خوابی که اخیرا مامانم برام دیده بود میترسیدم اگه خبر زودتر اومدنمو بهش بدم همونجا تو فرودگاه مراسم عروسی رو ترتیب بده و قال قضیه رو بکنه ، دههههه ... از فکر عروسی با مرضیه هم موهای تنم سیخ میشه ...همون بهتر که بی سر وصدا برگردم ، به ریسکش نمی ارزه خبرشون کنم .
همه ی این مشکلات یه طرف ، جسیکا هم یه طرف . اصلا دلم نمیخواست اینطوری از هم جدا بشیم ، با ناراحتی . نمیتونم منکر تاثیری بشم که رو زندگیم گذاشته . بالاخره اونم قسمتی از زندگیم بود ، قسمتی که دیگه داشت تموم شد ، یعنی میخواستم که تموم بشه . با این وجود مطمئنا خاطراتش باهام میموند ، خاطراتی که باید اعتراف کنم بیشترش خوب بود، ما اوقات خوبی رو با هم گذرونده بودیم . جسیکا از زندگیم حذف نمیشد ، فقط تموم میشد . مثل فصلی از یه کتاب که تموم میشه تا فصل جدیدی شروع بشه . دوست داشتم این فصلِ بلوندِ چشم آبی بهتر تموم شه !
وقتی فهمیدم عباس میخواد برام گودبای پارتی بگیره تصمیم گرفتم همونجا هر طوری شده از دلش دربیارم چون مطمئنا جسیکا رو هم دعوت میکرد . عباس چیزی از جزئیات مهمونی ای که خیال داشت برام ترتیب بده بهم نگفته بود ، فقط اولتیماتوم داده بود که یه شب قبل از رفتنم باید دربست در اختیارش باشم و کارام و قبلش تموم کنم . منم با کمال میل درخواستشو قبول کرده بودم . اگه از اونور نمیتونستم مراسم استقبال داشته باشم در عوض از اینور که میتونستم مهمونی خداحافظی داشته باشم !
کارای باقیمونده با شرکت خیلی زود انجام شد . کلید خونه رو هم قرار بود تحویل عباس بدم تا بعد از تموم شدن قرار داد به دفتر املاک تحویل بده و باهاشون تسویه کنه. فقط میموند یه قسمت سخت که نه در تخصصم بود و نه مورد علاقه م ، خریدن سوغاتی ! با اینکه در تخصصم نبود ولی چون پسر مامانم بودم تا این حد میدونستم که باید برای تک تک افراد فامیل یه چیزی بگیرم و این درحالی بود که من حتی آمار نفرات فامیل و هم نداشتم چه برسه به سایز و سلیقه و این داستانا ! نهایتا با خریدن یه جین دوازده تایی بلوز زنونه ی یک شکل اما با رنگهای مختلف و چندین و چند اودکلن زنونه و مردونه و ساعت مچی که البته همشون هم مارك بودن ، چون هر چی نباشه از جیب بابام بودن ،سر و ته خریدن سوغاتو هم آوردم . با اینکه دستم تقریبا تو جیب خودم بود اما با پولی که بابا هر ماه بدون اینکه خودم بخوام به حسابم میریخت واقعا سه بود اگه بخوام سوغاتی فامیل و مارك اصل نخرم .
با اینکه تا اینجای کار تقریبا سریع انجام شد اما مجبور بودم برای مامان و آذین و زن داداش وقت بیشتری رو صرف کنم تا سوغاتیشون نسبت به سوغاتی هایی که برای بقیه گرفته بودم تک باشه ، چون در غیر اینصورت مطمئن بودم دچار غضب میشم . در مورد بابا و آرمین و سهراب ، داماد تازه وارد نیازی به این سوسول بازیها نبود ، چون اگه هیچی هم براشون نمیگرفتم مطمئن بودم عین خیالشون نیست ، در این مورد ما مردا خیلی خوب همدیگه رو درک میکنیم .
اما منهای درک دلم میخواست برای ارمین و بابا و البته داماد جدیدی که هنوز ندیده بودمش هم چیزی میگرفتم... که اون چیز شامل خرید یه کیف پول و ست کمربند وکراوات شد.
برای تنها کسی که با شور و شوق کادو میخریدم محیا دختر سه ساله ی آرمین بود که ندیده عاشقش شده بودم . تا به حال جز فیلم تولد یک سالگیش و عکسهایی که برام فرستاده بودن هیچ چیز دیگه ای ازش نداشتم... وقتی فکر میکردم که میتونم ببینمش دلم غنج میرفت.
خرید چند بسته شکلات و خوردنی ها به تمام خرید هام اتمام بخشید.

و بالاخره من چمدونهامو بستم و آماده ی عزیمت همیشگی به ایران شدم . هیچ چی نمیتونست تو حس عالی ای که داشتم خللی وارد کنه ، حتی کابوس دختر لاغر و ونگ ونگو و رنگ پریده ای به اسم مرضیه ! یا ميشا!.....به هر حال این فرقی تو قسمت لاغر و ونگ ونگو و رنگ پریده ش ایجاد نمیکنه !
ایران منتظر باش که هامینت داره میاد !!!
اهم ....یادم نمیاد چیزی خورده باشم پس مست نیستم ، احتمالا اینا همه اثرات آدرنالینی یه که به خاطر برگشت به وطن داره تو بدنم ترشح میشه .
یه هفته ی باقیمونده زمان خوبی بود تا کارایی رو که تو این 12 سال همیشه دوست داشتم ومیخواستم انجام بدم اما مدام به بعد موکولش کردم رو انجام بدم .
اولین کاری که کردم رفتن به ورزشگاه و تماشای مسابقه ی فوتبال المپیک مارسی و پاری سن ژرمن از نزدیک بود . توی این 12 سال حتی یک بارم پامو تو ورزشگاه نذاشته بودم اما همیشه تو برنامه هام بوده که این کار و بکنم . کمی از روی علاقه و کنجکاوی و بیشتر برای اینکه وقتی آرمین در موردش ازم میپرسه چیزی برای تعریف کردن داشته باشم . هر چی باشه نصف زندگی آرمین تو فوتبال خلاصه میشه و از همین الان میتونم سرزنش هاشو در مورد اینکه چرا توی این 12 سال برای همه ی بازیهای لوشامپیونه ( لیگ فوتبال فرانسه ) نرفتم ورزشگاه رو تصور کنم .
کار بعدی ای که بالاخره با غلبه بر ترسم انجامش دادم این بود که تصویر فَروَهَر ( نمادي مربوط به ايران باستان )رو روی کتف سمت چپم خالکوبی کردم . نه اونقدر گنده که مامان الم شنگه به پا کنه ، یه عکس کوچولو اونقدی که اون خواسته ی همیشگیم در این مورد ارضا بشه . هر چی نباشه بعد از 12 سال که میخواستم برگردم عرق ملیم قلمبه شده بود و آدرنالین حاصل ازش هم کمکم کرده بود ترسی که از دردش داشتم ناپدید بشه . شانس آوردم با این میزان هیجان و آدرنالین رو کتفم تتو نکردم : made in iran !
قید کار سومی که همیشه خیال داشتم بکنم و زدم و ترجیح دادم به جای خوردن یه لیوان یک و نیم لیتری آبجو وقتی برگشتم ایران قلیون میوه ای رو امتحان کنم . چون با خوردن نیم لیتریش پنج دقیقه یه بار میرفتم دستشویی ، دیگه انصاف نبود به خاطر ارضای کنجکاوی تو این زمینه از کلیه های بی زبونم اینقدر کار بکشم ! البته خودم هم میدونم قلیون میوه ای و آبجو هیچ ربطی به هم ندارن ولی از اونجایی که اصولا از دستشویی خوشم نمیاد ترجیح دادم از گزینه ی جابجایی استفاده کنم و به همون نیم لیتر آبجو بسنده کنم . حالا چون مست نمیکنه که دلیل نمیشه یه گالن خالی کنم تو معده م فقط برای ارضای این حس کنجکاوی که چطوریاست که مردم این کار و میکنن !
واما یکی از مهمترین کارایی که همیشه با خودم عهد کرده بودم حتما انجامش بدم بانجی جامپینگ بود . یه دلیل خیلی خاص هم داره ، ترس از ارتفاع ! ...متنفرم که با این قد و هیکل از ارتفاع میترسم ، اما این چیزیه که از بچگی باهام بوده ، وقتی چهار سالم بود آرمین به شوخی از پشت بوم خونه ی بابابزرگ آویزونم کرد و تا مدتها کابوسشو میدیدم . وقتی اومدم پاریس با خودم عهد کردم هر طوری شده این ترس و از بین ببرم ، حتی اگه شده یه طناب به خودم ببندم و 40_50 متر بپرم پایین . نباید زیر قولی که به خودم داده بودم میزدم اما این ترسی بود که از بچگی باهام بزرگ شده بود و خلاص شدن از دستش به این راحتی ها نبود . وقتی تو اینترنت دنبال یه جایی تو پاریس که بشه توش این کار و انجام داد میگشتم وسوسه شدم یه بار به فارسی سرچ کنم ببینم تو ایران هم همچین جایی هست یا نه ! و با فهمیدن اینکه میتونم بعدا برم توچال و قولم و عملی کنم یه خورده خیالم راحت شد . بعد که رفتم ایران انجامش میدم .... حله !....کجا بهتر از توچال ؟!
اما برای از بین بردن این ترس یه قرار دیگه هم با خودم گذاشته بودم که وقتش بود انجامش بدم . بالا رفتن از برج ایفل ، و نگاه کردن به پایین از اون بالا !
وقتی 325 متر و تو ذهنم تصور میکردم خیلی با خودم جنگیدم که همونطور که قلیون میوه ای رو جایگزین آبجو یک و نیم لیتری کردم برج میلاد و جایگزین برج ایفل نکنم ! بالاخره مرده وقولش ! ....و بالاخره به این قولی که به خودم داده بودم هم عمل کردم ، از همون لحظه ای که تو صف ایستاده بودم تا سوار آسانسورش بشم دلپیچه گرفته بودم ، از شدت استرس !
و بالاخره وقتی به بالای برج رسیدیدم و از شیشه هایی که دور تا دور و گرفته بود به اون پایین نگاه کردم چنان سرگیجه ای گرفتم که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و توی سطل آشغالی که کنارم بود بالا آوردم ، خیلی به خودم فشار میآوردم به روح گوستاو ایفل خدا بیامرز لعن و نفرین نفرستم . آخه این چی بود ساختی مرد حسابی !
البته وقتی برگشتم پایین کلی در حقش دعای خیر کردم تا هر چی که اون بالا گفتم از دلش در بیاد !
خدا رو شکر این ترسم شامل سوار شدن به هواپیما نمیشد ، چون هیچوقت کنار پنجره نمینشستم ، در مورد ساختمونهای بلند هم همینطور ، خونه ی خودم طبقه ی 12 بود . با دوری کردن از پنجره همه چی حل بود . مشکلی که داشتم نگاه کردن به پایین از ارتفاع زیاد بود .
موقع برگشتن از برج از ماشین پیاده شدم و دقایقی رو کنار رود سن قدم زدم ، احتمالا این آخرین بار بود . پس سعي ميكردم همه ي جزئياتشو به خاطر بسپرم . دوباره سوار ماشینم شدمو براي آخرين بار میدان شان دو مارس رو دور زدم و به سمت خونه م حرکت کردم . اینم از این ، این آخریش بود ، حالا میتونستم با خیال راحت ترک غربت کنم .
مهمونی خداحافظیم توی یه بار نزدیک آپارتمان محل زندگیمون بود . جایی که معمولا بعد از کار هر روز سری به اونجا میزدم و خستگی ای در میکردم و بعد به خونه میرفتم . و به خاطر همین نه تنها با صاحب بار آشنا بودم بلکه بیشتر مشتریهای دائمی اونجارو هم میشناختم . عباس چند تا میز نزدیک هم و رزرو کرده بود و اون شب تقریبا همه ی مشتریای اونجا دوستا و همکارای من بودن . اوقات خوشی رو گذروندیم ، همه شون از اینکه قراره از اونجا برم اظهار ناراحتی میکردن و برای همین اون شب تقریبا تمام مدت به مرور خاطراتمون گذشت . اما یه چیزی کم بود ، تا آخرین لحظه چشمم به در بار بود و منتظر بودم جسیکا بیاد .
ساعتای آخر مهمونی بود و تقریبا بیشتر مهمونا رفته بودن . اون شب سعی کرده بودم زیاده روی نکنم چون دوست داشتم تک تک لحظات این مهمونی رو تا سالهای سال یادم بمونه . اما حالا با درک این موضوع که جسیکا دیگه نمیاد و هنوزم ازم دلگیره دیگه ملاحظه رو کنار گذاشتم و رفتم جلوی بار ، شات کنیاک و سریع و یه ضرب سر کشیدم و از شدت تندیش چشمامو بستم و ها کردم و شات و دوباره به نشونه ی پر کردن تکون دادم . وقتی این یکی رو هم سر کشیدم عباس اومد کنارم و شات و ازم گرفت و با خنده گفت :
_ از سر شب خودتو نگه داشتی و لب به هیچی نزدی که حالا جبران کنی ؟ چه خبرته ؟ روبراهی ؟
با کلافگی گفتم :
_ جسیکا نیومده .
_ نیومده که نیومده ، مشکل خودشه ...چند بار بهت بگم به زن جماعت رو نده ؟
نگاه بی حوصله ای بهش انداختم و گفتم :
_ اینجوری نگو عباس ، خودت میدونی که جسیکا دختر خوبیه ...
_ میدونم که دختر خوبیه ، اما کاش یه کم به دور و ورت نگاه میکردی ببینی کسایی هستن که بیشتر از اون بهت اهمیت میدن ...
نتونستم جلوی خنده مو بگیرم و در حالیکه میزدم به شونه ش گفتم :
_ هـــــی ......تو داری به دوست دخترم حسودی میکنی ؟!
_ خفه ....
_ آخــــــــی ..... بیا بغل عمو ...
در حالیکه میخندید سعی میکرد از خودش جدام کنه اما من با اصرار گرفته بودمش و با لحن مسخره ای قربون صدقه ش میرفتم .....بالاخره یکی با آرنج زد تو شیکمم و با خنده گفت :
_ خودتو جمع و جور کن برگردیم ، حوصله ی نعش کشی ندارم این شب آخری ها ...
و رو به تام ، صاحب بار ، با صدای بلندی گفت :
_ دیگه بهش نده ...
داشتم با لبخند به رفتن عباس به سمت لیزی نگاه میکردم و تو دلم به خاطر این احساساتش نسبت به خودم میخندیدم که احساس کردم کسی کنارم ایستاد ، سرم و که برگردوندم دیدم یه پسر قد بلند مو بوره که داره با یه حالت خاصی براندازم میکنه ، وقتی نگاه منو متوجه خودش دید یه لبخندی تحویلم داد که تا تهشو خوندم ، قبل از اینکه هر عکس العملی ازم سر بزنه اومد کنارم و گفت :
_ سلام ، من تیلورم .
خدایا این شب آخری این چی بود سر راه ما قرار دادی ، از نگاهش قشنگ معلوم بود یارو چیکاره ست ، احتمالا وقتی حرکات من و وقتی با عباس شوخی میکردم دیده فکر کرده منم مثل خودشم ، وقتی تاخیر منو تو جواب دادن دید اومد نزدیکتر و با همون لبخند گفت :
_ میتونم به یه نوشیدنی دعوتت کنم ؟
چشمک آخر کارش دیگه جایی برای هیچ شکی نمیذاشت ، از جام بلند شدم و با لبخند زورکی ای گفتم :
_ من باید برم ...
وقتی خودمو به عباس رسوندم با ابروهاش به پسره اشاره کرد و با خنده گفت :
_ چشمش گرفته بودت ؟ ....بهش فکر کن ، خوشتیپه ها !
_ به حق چیزای ندیده ، بیا بریم تا نیومده دنبالمون .
تا خود خونه با عباس و لیزی گفتیم و خندیدیم . اینم از آخرین پیاده روی قبل از خوابم تو پاریس....فردا این م

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 149
بازدید کل : 4712
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1