رمان آنتی عشق 2
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

داشتم منجمد میشدم که حس کردم باید لباس بپوشم. حوله رو انداختم روی صندلی کامپیوتر هامین و از اتاق اومدم بیرون. خاله با یه لیوان اب طالبی ناز تو نشیمن نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم:چه خبرا؟ خاله: خبرا که پیش شماست.... اب طالبی و یه نفس سر کشیدم ...دلم میخواست اروق بزنم اما جلوی خاله نمیشد. میبستتم به نصیحت که دختر فلانه... بهمانه... همینجور ساکت و مودب نشسته بودم که خاله مستان گفت: حالا تعریف کن ببینم چی شده... منم از سیر تا پیاز ماجرا گفتم. از نقشه های خانم عزتی و اینکه میخواستم با چه قیافه ای برم جلوی خواستگارا اما بعدش منصرف شدم. هرچی بیشتر میگفتم... خاله بیشتر تو هم میرفت. اخرشم ساکت بلند شد و به سمت تلفن رفت. فهمیدم میخواد زنگ بزنه به مامانم.خوشم میاد خاله مدافع همیشگی منه.... هیچ وقتم از اینکه خواستگار برام بیاد خوشحال نمیشه.... بابا بیست و سه که سنی نیست. روی کاناپه ولو شده بودم. چشمام داشت گرم میشد که صدای اروم خاله رو شنیدم که داشت با مامانم حرف میزد. از جام بلند شدم و به اتاق هامین رفتم. روی تختش دراز کشید م و به سقف نگاه میکردم. حالا من هر چی میخوام ادم باشم نمیشه.... خوب خاله ی منم مجبوره اونطوری پچ پچ کنه منو تحریک کنه که فضولی کنم. یه غلتی زدم و تلفن توی اتاق هامین و اروم برداشتم. صدای مامانم اومد که گفت: حالا مستانه جان تو چرا جوشی میشی.... خالم: طاهره ... اخه برای چی هر روز هر روز این دختر ه رو جز میدی... مرسی یک هیچ به نفع من... مامانم: والله من که کاری از دستم برنمیاد... خوب دختر جوونه براش خواستگار میاد. من که نمیتونم بگم نیاین... -کدومشون ادم حسابی بودن... خاله.. داشتیم. مامانم: به خدا منم دلم رضا نیست.... دلت رضا نیست اینطوری منو بشکون میگرفتی؟ دلت رضا بود چی میکردی؟؟؟ خاله: ای بابا طاهره جون... تو رو خدا این حرفا رو بذار کنار... الان برای ميشا زوده... مامانم: دل نگرونشم مستان... این الان که یه ذره برو رو داره چهار نفر طالبشن.... پس فردا که سنش بره بالاتر .... و اهی کشید و جمله رو بی فعل گذاشت. ای ول... مامان هیچ وقت تو روم نمیگه من خوشگلم. خوب یعنی من الان خوشگلم.. یو هو... خاله مستان اروم گفت: ميشا دختر خوبیه.... حیفه اینقدر زود شوهرش بدی... بذار یه کم جوونی کنه... مامانم با خنده گفت: بلدم نیست جوونی کنه... به خدا من ندیدم یه بار با یکی بگه و بخنده.... بیا اینم مامان ما... ای مامان جان کجای کاری... خندم گرفته بود. هرچند کاری نمیکردم اما همین رابطه ی کوچولویی که با مهراب هم داشتم و به مامان نگفته بودم. در واقع به هیچ کس نگفته بودم. اینم جوونی ما بود دیگه... پاستوریزه جوونی میکردیم. دیگه حرفاشون چرت شده بود. منم بد خوابم میومد. تلفن و اروم روی دستگاه گذاشتم و خزیدم زیر پتو... اخ چه قدر رخت خواب خوب بود. با سر و صدای باز و بسته شدن در اتاق از جام پریدم. مارال بود. چشمامومالیدم و گفتم: اومدن؟ -اره.... همونجوری با تی شرت و شلوار خواستم برم بیرون که مارال کشیدم وگفت: اینطوری نه... یه لباس خوب بپوش... یه نگاهی به ریختش کردم... شلوار جینی که تازه خریده بود و با یه بلوز سفید خوشگل پوشیده بود. کلی هم ارایش کرده بود. چه خبر بود؟؟؟ مارال کمدمو بازکرد و یه شلوار قهوه ای دم پا گشاد و یه بلوز شیری رنگ جذب پرت کرد تو بغلم و گفت: اینا رو بپوش... هیچی نگفتم که مارال فوری گفت: زود باش... -چه خبره؟ -تو بپوش بهت میگم... ناچارا قبول کردم ... یعنی اگه مارال به خودش نرسیده بود عمرا قبول میکردم...اما چه کنم که میخواستم کم نیارم. مارال منو نشوند وگفت: بذار موهاتو اتو بکشم... بازم هیچی نگفتم... یه کمم کرم و رژ و سایه ی مسی به صورتم مالید . ارایش خودش غلیظ بود منو عین میت درست کرده بود. اخ میرفتم اون رژ خوشگلمو میاوردما... خواستم خط چشم بکشم که مارال نذاشت وگفت:همین ساده خوشگلتری...و با خنده گفت: این رنگا خیلی به چشمات میاد..... مارال زیر سنگ لهد هم میرفت عمرا از من تعریف میکرد... باز چیزی بهش نگفتم و نگاهش کردم. مارال یه هد بند قهوه ای روشن هم به موهام زد و چتری هامو ریخت تو صورتم... اخر سر یه دور منو چرخوند وگفت: چی شدی... ای ول... دم پایی رو فرشی انگشتی مشکی هم داد من بپوشم و دستمو کشید و با هم از اتاق خارج شدیم. خاله و عمو رسول تو هال نشسته بودن.... خاله با یه کت و دامن سدری که بد به چشمهای سبزش میومد نشسته بود. موهاشو بالای سرش جمع کرده بود. عمو رسول هم کت و شلوار شیکی پوشیده بود و به من نگاه میکرد.بابا مامانم هم شیک کرده بودن.. بابا هم پیراهن ابی و شلوار مشکی پوشیده بود ومامانم یه بلوز دامن مجلسی... منم میخکوب دنبال مارال میومدم. خاله و عمو رسول به احترام من از جاشون بلند شدن.. خاله با یه نگاه خریدار گفت:هزار ماشالا .... ميشا جون چی شدی... -سلام خاله... -قربون روی ماهت برم خاله.... منو بوسید و منم با عمو رسول دست دادم . خواستم بشینم که مامان گفت: ميشا جان برو چایی بریز... بی هیچ حرفی به اشپزخونه رفتم. امشب چه همه شیک و پیک بودن... چایی ها رو ریختم و دوباره به نشیمن رفتم. نگاهم به روی میز افتاد.... یه سبد گل خیلی خوشگل و یه جعبه شیرینی روی میز بود. اهمیتی ندادم و سینی چای رواول به سمت بابا گرفتم که اشاره کرد برم سمت عمو رسول... منم بی هیچ حرفی رو به عمو گفتم: بفرمایید... جز صدای من که همون یه کلمه رو گفتم جمع ساکت بود وجو زیادی رسمی بود. بعد به سمت خاله نگه داشتم... خاله با لبخند گفت: قربون روی ماهت بشم عروس گلم.... تیره ی کمرم خیس عرق شد. ماتم برد... یعنی خاله و عمو رسول... خدایا نه... این امکان نداشت. من چه خاکی میخواستم به سرم کنم؟! بابا کی شوهر میخواد... خدایا ... اب دهنم و به زور قورت دادم و خودمو روی مبل ولو کردم. مارال زیر گوشم گفت: چطوری عروس خانم.... بازوشو محکم بین انگشتام گرفتم و همونطور نگه داشتم. رسما داشت پر پر میزد. یه کم فشار و بیشتر کردم که اروم یه اخ گفت و منم ولش کردم. خاله با مامانم صحبت میکرد و من اصلا نمی شنیدم... یعنی اصلا میشنیدم چی میخواستم بگم؟ چه عذر و بهانه ای میاوردم؟مگه اصلا میشد رو پسری مثل اون عیب و ایرادی گذاشت؟؟؟ پسری که هنوز نیومده کل دخترای فامیل عمو رسول اینا براش دندون تیز کرده بودند. به مادرم وخاله نگاه کردم... چنان صمیمی با هم صحبت میکردند که یه لحظه از فکری که تو سرم گذشت مو به تنم سیخ شد.اگه با مخالفت من رابطه شون بهم بخوره... من باید چیکار میکردم... ادمی که تمام خاطراتی که ازش دارم همش مربوط به دوران کودکیه... اذیت و ازاراش.... وحشی بازی هاش و دعواهاش... خدایا من چی کار میکردم؟ یعنی اصلا چطوری میتونستم مخالفت کنم؟ بگم نه...باز دوباره به خنده های دو تا خواهر خیره شدم... هیچ وقت از هامین خوشم نمیومد... همیشه اذیتم میکرد. با هر چیزی که ممکن بود.حالا اون میخواست بشه شریک زندگی من؟ اصلا میشد ابراز مخالفت کرد؟ نه واقعا میشد؟ با صدای خاله به خودم اومدم. خاله با اب و تاب گفت: هامین التماسم میکرد زودتر بیام خواستگاری تو که مبادا از دستت بده.... ای شالا که برگشت یه مراسم ابرومند هم براتون میگیریم و میرید سر خونه زندگیتون.... هامین؟ یعنی واقعا هامین خواسته بود که خاله اینا بیان اینجا؟ نفسمو فوت کردم. اینطوری که نمیشد... من باید یه چیزی میگفتم... چطوری میتونستم کسی و که دوازده سال نه دیده بودمش نه حتی باهاش حرف زده بودم و بپذیرم. خاله ادامه داد: هامین که دیگه شناخته شده است... ای شالا که ميشا جونم موافق باشه و سور و ساتشون و برگزار کنیم و پای این خواستگارا قطع بشه. با این حرف جمع خندید و منم به یه لبخند سکته ای اکتفا کردم. حالا من چه خاکی به سرم میریختم؟ همه چیز وبریده بودن و دوخته بودن... یه لباس حاضر و اماده رو به روم بود که انگاری باید تا عمر داشتم می پوشیدمش.... هامین پسرخالم بود...خاله ای که اندازه ی تموم دنیا میخواستمش و دوستش داشتم... اصلا من چطوری روم میشد به خالم بگم من پسرتو نمیخوام به این علت و اون علت؟؟؟ موهامو که تو چشمم بود کنار زدم. مامان مشغول پهن کردن سفره روی زمین شد. من نشسته بودم و فکر میکردم... به چیزی که نمیدونستم چیه ولی قراره رخ بده فکر میکردم. گوشیم تو جیبم بود. یه پیغام از مهراب داشتم... جوابشو دادم و سعی کردم عادی برخورد کنم با خاله اینا.... اما نمیشد. مهرابم که ول نمیکرد ومدام پیام میداد. ساعت از دوازده گذشته بود. خاله و شوهر خالم هنوز نشسته بودن و با مامان و بابا گل میگفتن و گل میشنیدن... به بهانه ی اینکه فردا کلاس دارم عذر خواهی کردم و رفتم بالا تو اتاقم... روی تخت دراز کشیده بودم و فکر میکردم چطوری میتونم رای خاله اینا رو بزنم. نمیدونم با همه ی این افکار اشفته چطوری خوابم برد.
**********************************

-هووووی... ميشا صبر کن...چقدر تند میری....

صدای صبا بود...کلافه ام کرده بود...

-چی میگی ؟

صبا:چته امروز...

-خوابم میاد...

صبا: ماشینمو جایی نزنی....

سوئیچو سمتش گرفتم و گفتم:نخواستم.....

صبا:زهرمار چه زودم بهش بر میخوره....

یه کم تو روش نگاه کردم و باز راه افتادم.

اونم بدو بدو کل محوطه ی دانشگاه و دنبال من گز میکرد.

صبا:حالا چون خالت تو رو واسه پسرش میخواد امروز سگی؟

جوابشو ندادم. چون رفیق هفت ساله از دبیرستان بود اصولا همه چیز وبهش میگفتم.

-خوب اگه نشد و خودت نخواستیش بهم بگو...

-من عمرا زیر بار برم...

- چه خوب... پس حتما بهم بگو....

-کسی و سراغ داری؟

صبا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خودم...

-جووووون...جواب سیا و چی میدی...

صبا:بره بمیره...من این پسر از فرنگ برنگشته رو میخوام...

-چه خوش اشتها...نچایی یه وقت...زیاده واست...گیر میکنه تو گلوت....

صبا:ارررررررره؟

-اَره...

صبا:چمه مگه؟

-چش نیست...گوشه...

خواستم بروم که دستم را گرفت و گفت:چته؟کجا میخوای بری که اینقدر هولی؟

-وای ی ی ی صبا.......با مهراب قرار دارم...دیرم شده...

صبا:خدا شانس بده...خوب برو...راستی به اون مهراب تحفه بگو به اون سیامک بی پدر بگه که خیلی خره...دو روزه گور به گور شده...

همانطور که داشتم به سمت ماشینش میدویدم گفتم:باشه...میگم...

صبا: ميشا شوخی کردم...نگی یه وقت...

دو تا بوق براش زدم و زدم دنده یک وپامو یهو از کلاچ برداشتم و ماشین با یه صدای جیغ ناناز از جاش کنده شد...

دست فرمونم حرف نداشت. با اینکه ماشین نداشتیم... اما تا هجده ام پر شد فوری رفتم ثبت نام و گواهیناممو گرفتم. به امید روزی که یه روز دستم بره تو جیب خودم و برای خودم ماشین بخرم.تا اون موقع از دوستان قرض میگرفتم. چون به خودمو دست فرمونم اعتماد داشتن بهم میدادن....دیگه دیگه...ما اینیم...با هزار بدبختی و از فرعی رفتن و پلیس و تو طرح پیچوندن به کافی شاپ،پاتوق همیشگیمون رسیدم...

مهراب کنج کافی شاپ نشسته بود مثل همیشه...پشتش به من بود...اروم جلو رفتم و تا اومدم بزنم تو سرش در یک حرکت ناگهانی یه لیوان اب ریخت روی صورتم...با دهن باز فقط نگاش کردم مرموزانه میخندید...واقعا غافلگیر شده بودم...ابی که تو دهنم بود و تف کردم تو صورتش و دو تا فحش بهم داد و گفت:حقته...دفعه ی پیش که زدی پس گردنم تا دوروز گیج میزدم...سلام...

خنده ام گرفت و گفتم:کوفت...خیلی بیشعوری...ادم با یه خانم محترم اینطوری رفتار میکنه...علیک سلام...

مهراب پقی زد زیر خنده و گفت:تو مگه محترمی...حالت چطوره؟

-ببین مردم چه جوری نگاهمون میکنن...روانی زنجیری..من خوبم...تو خوبی؟

مهراب:خیالی نیست...مردم و اهل این کافی شاپ به من و تو عادت کردن...خیالت تخت...چه خبر؟

با استین مانتوم صورتمو خشک کردم...خدا روشکر صبح حوصله ی مداد کشیدن و نداشتم وگرنه تو این هیری ویری شیر پاک کن از کجا میاوردم...مستقیم تو چشماش نگاه کردم...به نظرم کمی رنگش پریده بود . از اخرین باری که تو تابستون دیده بودمش تقریبا یک ماه پیش بود..خیلی لاغرتر شده بود.تویونی کده هم کلاسای مشترکمون خیلی وقت بود که معلق بود بخاطر همین کم میدیدمش...اما هنوزخیلی جذاب بود...صورت استخونی و گردی داشت...با چشمهای وحشی و درنده ی مشکی که میشد توش غرق بشی...بینی اش هم خیلی کوچک و با نمک بود با فرم لبهای قشنگ ...به اضافه ی چال گونه اش که وقتی میخندید من میمردم...اجزای صورتش کمی ظرافت داشت اما خوب به خاطر ترکیب بندی کلی چهره اش مردونه و جذاب به نظر میرسید.

مهراب:چی میخوری...

-مثل همیشه...

مهراب داد زد: هوشنگ...

یکی گفت:هوشنگ نیست..بیا از اینجا سفارش بده...

مهراب هم داد زد:مرده شورتونو ببرن با این کافی شاپتون...

همون پسره داد زد:خواهش میکنم...

خنده ام گرفت...حتی جاهایی هم که ما میرفتیم ادمهایی بودن مثل خودمون بی دغدغه و دیوانه و سرخوش...

مهراب اهی کشید و از جاش بلند شد...قدش بلند بود...به هر حال والیبالیست بود دیگه... هیکل ورزیده ای داشت.....کلا ازش خوشم می امد...پسر خوب و مهربونی بود یکی مثل خودم..

باز نگاش کردم...اویزون پیشخون شده بود ...یک جین مشکی پوشیده بود و پیرهن خاکستری و یک شال نازک مشکی با طرح ورساچه ی سفید هم دور گردنش انداخته بود...از همونجا داد زد: هات داگ نداره.....اسنک میخوری...

منم داد زدم:اره...واسه من دو تا بگیر...

مهراب باز داد زد:دلستر میخوای یا نوشابه؟

-جفتش...

مهراب:من فقط پول یکی شو حساب میکنم...

-باشه...من پول دلستر و بهت میدم...

تنها کسی بود که از خوردن من ایراد نمیگرفت و نمیگفت:کمتر بخور و درست بخور و این کار و نکن و اون کار و بکن...یا امثال این حرفها که از هر ننه قمری میشنیدم...

با یه سینی پر مقابلم نشست...سه تا اسنک برای خودش گرفته بود و دو تا برای من...با اشتها مشغول خوردن شدیم...و من همونطور که نگاهش میکردم و میخوردم...از اتفاقات دیشب و خواستگاری پسرخاله ی فرنگ رفته ام توسط مادرش میگفتم....برعکس بقیه براش مهم نبود با دهن پر حرف میزنم یا دور لبم سسی شده...هیچ...فقط با اشتیاق به حرفهام گوش میداد وگاهی اظهار نظر میکرد و بعد با صدای بلند میخندیدیم...

تو چشماش میخوندم چقدر از اینکه بهش اعتماد دارم و همه چیز و صاف و پوست کنده بهش میگم... خوشحاله...

سومین اسنک را نتونست کامل بخوره و گفت:وای ترکیدم...از دستش گرفتم وگفتم:بده من...

یک گاز دیگه هم زد و نصف باقیمونده رو من خوردم...بعد از اینکه صورت حساب رو پرداخت کرد وارد یه پارک شدیم...کمی در سکوت قدم زدیم تا غذاهامون هضم بشه...اهی کشید و گفت: ميشا ؟!

-هوممم؟

مهراب:جایگاه من تو زندگیت چیه؟

مات نگاش کردم...هیچ وقت در این باره بهش فکر نکرده بودم.اونم هیچ وقت حرفی نمیزد...بعد از کمی خیره خیره نگاه کردنش...به مسیر روبه رو زل زدم و غرق افکارم شدم...

مهراب:جواب نمیدی؟

-اخه منظورت چیه؟

مهراب:فقط میخوام بدونم تو زندگیت چه نقشی دارم؟

بی اراده از دهنم پرید:یه دوست...

مهراب:چه جور دوستی؟

-دوستی دوستیه دیگه مهراب...مگه مدل داره؟

مهراب اهی کشید و به روبه رو خیره شد وگفت:منظورم اینه که...که...من دوست پسرتم؟

خنده ام گرفت و گفتم:فکر کم تو پسر باشی...مگه خلافش بهم ثابت بشه...

خنده اش گرفت و گفت:اَی بیشعور...

و دوباره گفت:من جدی گفتم....

-من اصلا منظورت و نمیفهمم...

مهراب کلافه گفت:تا حالا شده به عشق فکر کنی؟

-نچ...

مهراب:به ازدواج چی؟

-جدی نه...

مهراب: پسرخاله ات برات مهمه؟

جری شدم وگفتم: ایششششش.... اسم اون خرو نیار جلوی من...

یه لحظه حس کردم از لحنم ذوق کرد.

مهراب:من اگه ازت خواستگاری کنم...جوابت چیه؟

-تا به حال ازم خواستگاری نکردی...

مهراب:خوب الان دارم میکنم دیگه...

-ولی تو که هیچ کاری نمیکنی؟

خنده اش گرفت و گفت:کثافت...من دوست دارم...

-منم...

مهراب خنده اش عمیق تر شد و گفت:واقعا؟

-خوب آره...اگه دوست نداشتم که الان اینجا نبودم...

مهراب به من نزدیکتر شد و گفت: ميشا ؟

-هوم؟

مهراب:با من ازدواج میکنی؟

-نه...

سرجاش میخکوب شد...شاید از پرسش صریحی که داشت و جواب صریح من اینطوری وارفته بود.

من چند قدم ازش فاصله گرفتم و روی یه نیمکت نشستم...هنوز همونجا سیخ ایستاده بود و به زمین خیره شده بود...

-هووووی مهراب...بیا اینجا...چرا ماتت برده؟

مهراب با قدم هایی سست نزدیکم اومد وگفت:چرا؟

-چرا...چی؟

مهراب:چرا با من ازدواج نمیکنی؟از من بدی دیدی؟

-مگه تو فقط جلوی من خوبی؟

مهراب:نه نه منظورم این نبود...

-پس چی؟

کنارم نشست و گفت:لیاقت یک ساعت فکرم نداشتم؟

از حرفش یکه خوردم...یعنی بیشتر ناراحت شدم...دلم نمیخواست از من دلخور بشه...دوست بودیم...نزدیک هشت ماه تمام...در تمام این روزا...وقتی کنارش بودم خیلی به من خوش میگذشت...رابطه ی ما فقط در حد دو دوست ساده بود همین...مثل رابطه ام با صبا یا غزل یا دوستیم با سیامک...یعنی چون با صبا دوستم باید باهاش ازدواج کنم؟ مهراب چرا به من پیشنهاد داده بود...اخلاق های گند منو نمیدید؟من تا به حال خواستگارزیاد داشتم... همه هم رد شده بودن......شاید چون اصلا به ازدواج و زندگی مشترک و بچه داری فکر نمیکردم...من تمام ذهنم پر بود از شیطنت و نقشه برای کار خرابی....اماحالا مهراب به من گفت:دوستم داره...ولی من...اهی کشیدم...اشنایی من و مهراب از یه ماجرای ساده شروع شد...صبا با اصرار منو به کافی شاپ برد تا دوست پسر جدیدش سیامک و ببینم و من هم رفتم و دیدم سیا با یه پسر دیگه نشستن و منتظر ما هستن...از همون جلسه ی اول ازش خوشم اومد... هر دومون گروه خوبی برای اذیت کردن سیا و صبا بودیم...یا من میگفتم یا مهراب ...اخرشم شماره داد و شماره گرفتم و قرار...قرارهای دو نفره..دسته جمعی...پارک...سینما....بستنی.... .رستوران... ملاقاتهایی مثل امروز و دیروز...ولی الان داشت از من خواستگاری میکرد..صبا وجهه اش مشخص بود اگر با کسی دوست میشد برای پیدا کردن شوهر بودیا به قول خودش کسب تجربه در رابطه با اخلاق پسرها...اما من چی؟من چرا با مهراب دوست شده بودم و همه ی پسر های دانشگاه میدونستند من با مهرابم... مهراب دانشجوی ارشد مدیریت ورزشی بود.تو دانشگاه وقتی دانشجوی کارشناسی بودم خیلی دیده بودمش...اما وقتی من ارشد قبول شدم و اونم ایضا رابطه امون شکل گرفت...سال پیش که جفتمون فارغ التحصیل شدیم و امسالم که با هم ورودی ارشد بودیم....با حساب کتابای من بیست سالگی وارد دانشگاه شده بود....هیچ وقت هم از خونواده اش...زندگیش...خونه ش چیزی بهم نگفته بود...یعنی منم نپرسیده بودم و متقابلااونم از من چیزی نپرسیده بود....هر چی بود خودم براش گفته بودم که دوتا بچه ایم و توی یه خونه مرکز شهر زندگی میکنیم...و همین...میدونستم بیست و پنج سالش بود و تو تیم والیبال ... بود و از سر و وضع خوبی هم برخورداربوده و هست... اما نمیدونستم چقد پول وپله داره.. هرچند برام مهم نبود. یعنی تو برنامه ی زندگیم ازدواج نقش و جایی نداشت.

اهی کشیدم...دلم نمیخواست مهراب از من دلخور بشه...

به سمتش چرخیدم...اما نبود...کی رفته بود...پول دلستر را روی نیمکت گذاشته بود و رفته بود...تو پارک چند بار سرم را به این ور و اون ور چرخوندم تا بلکه پیداش کنم...اما نبود...انگار هیچ وقت نبود...موبایلم و برداشتم و شماره اشو گرفتم...ریجکتم کرد...باز گرفتم...خاموش بود...اه لعنتی...

وارد خونه شدم...مامان صدام زد با کسلی به سمت اشپزخانه رفتم...

مامان:علیک سلام...

مجبوری جواب دادم و گفت: بیا نهار....

-عصر باید برم باشگاه ... سنگین باشم نمیتونم به بچه ها تمرین بدم...

مامان: رنگت پریده...

-خستم...میرم نیم ساعت بخوابم...

و منتظر نموندم ببینم اون چی میگه...لباس هامو روی تخت انداختم و بالشم و از روی تخت به زمین انداختم و دمر شدم روی فرش کنار جزوه ها و دفتر و کتابهام...

گوشیم رو در اوردم...یه اس ام اس...حتما مهراب بود...با خودم گفتم:حتما خواسته دلجویی کنه...بیخودی کشش ندی بگی چرا تو پارک تنهات گذاشت ها...بیخیال...با شوقی غیرقابل وصف پوشه را باز کردم نوشته بود:ببخش که این مدت وقت تو تلف کردم...خداحافظ.

همین....منظورش چه بود؟

نوشتم:یعنی چی؟

جواب داد:یعنی تمام...

نوشتم:منظورت چیه؟

جواب داد:من لیاقت تو رو ندارم...

نوشتم:میخوای قهر کنی؟

جواب داد:میخوام تموم کنم...قهر مال بچه هاست...

نوشتم:یعنی بهت زنگ نزنم؟

جواب داد:نه...

نوشتم:اس ام اس هم ندم؟

جواب داد:نه...

دست اخر کلافه نوشتم:باشه...خداحافظ.

و منتظر جواب نشدم و گوشیم و خاموش کردم...در یک حرکت ناگهانی به سمت دیگه پرتش کردم...خورد به دیوار و دل و روده اش ریخت بیرون...

اون از دیشب وخاله... اینم از این.....

اون از دیشب وخاله... اینم از این.....
ناراحت بودم...نبودم...اصلا نمیدونم چه حسی داشتم...شاید خیلی بی احساس بودم...شایدم نه...هرچی بیشتر به مهراب و دوستیمون فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم...بهش حق میدادم...اون دنبال کسی بود برای ازدواج...شاید هم بهانه اش بود و از من خسته شده بود و میخواست به قول بچه ها تموم کنه...خوب که چی؟تموم کنه...مگه برات مهمه؟درست ابم با پسرا بهتر تو جوب میره اما دلیل نمیشه که واسم مهم باشن...اما من و مهراب یه عالمه با هم خاطره داریم...کلی تو سر و کله ی هم زدیم...کلی جاها باهم رفتیم...تمام هایدا فروشی ها و ایس پک و کافی شاپهای تهران و با مهراب رفته بودم...در تمام این هشت ماهی که من و اون با هم رفیق بودیم اون تو سرش به چی فکر میکرد و من به چی؟ اون به ازدواج و من ... من واقعا به چی فکر میکنم؟قراره اینده ام چی بشه؟ قراره چیکار کنم... مارال هدفش مشخصه لیسانسشو به زودی میگیره و همین الانم داره تو یه شرکت کار میکنه و حالا هم قصد ازدواج داره و زندگی مشترک و بچه و....یعنی همه چی باید به ازدواج ختم بشه؟چرا؟عشق...این یه کلمه رو خیلی شنیدم اما فکر نکنم هیچ وقت سراغم بیاد...دیگه دارم کم کم شک میکنم دیوونه شدم یا نه...این چه وضعشه...عشق کیلو چنده...پاشو برو باشگاه دیرشد.... اینجا نشستی داری فکر و خیال میکنی...
ميشا توَهُم گرفتت...پاشو برو ...اینجا لمیدی چرت میبافی...اروم از جام بلند شدم...موهام تا پایین گردنم میرسید و من اصلا اعصابشو نداشتم....دوست داشتم بازم کوتاهش کنم..ولی مامان و مارال نمیذاشتند...موهام و بالای سرم جمع کردم ...به سرم زد امروز تیپ بزنم... هرچند برگشتنی عرقی میشدن... ولی دل بود دیگه....ما هم جوونیم به هرحال... یه جین صورتی چرک داشتم با یه مانتو ی مدل پیراهن مردونه ی چهارخونه ی صورتی و کرم... نگاهی تو اینه انداختم....چرا هیچ وقت دامن نمیپوشیدم؟شونه ای بالا انداختم و کمی چشمم و کشیدم و یکی از رژهای مارال که مسی بود و ماه پیش ازش کش رفته بودم وهنوزم نمیدونست و مالیدم...حد اقل ارایش کردن و از دخترا یاد گرفته بودم...
نگاهی تو اینه انداختم هی دختر...چه جیگری هستی؟ مهراب حق داشت عاشقت بشه...پوزخندی زدم زیر لب گفتم:عاشق... خواستم عین ادم از پله ها بیام پایین به خاطر همین نیم نگاهی هم به نرده ننداختم ولی چه کنم که نرده ها مثل همیشه مقابله کردن ومنو وسوسه کردن و به جای پله با سرعت از نرده ها سر خوردم... مامان هینی گفت و من بوسی براش فرستادم .
مامان فوری گفت: شب میریم خونه ی خالت اینا ها...
مات پرسیدم:باز چه خبره؟
مامان خندید وگفت:حالا....
-تا ندونم نمیام...
مامان: با خالت صبحی رفتیم بازار نشون خریدیم... شب برادر اقا رسولم هستن....
مبهوت به مامان خیره شدم...مامان میخواست ادامه بده که شب چه خبره اما من دیگه طاقت شنیدن نداشتم... خدایا امتحانه... عذابه... کم مصیبت دارم؟؟؟
با کل کل گفتم:زنگ بزن به خاله... بگو تا هامین نیاد من نه نشون مشون دستم می کنم نه میذارم برام ببرین و بدوزین.
مامان:واه...
-والله.... بابا اصلا شاید منو نخواد... فکرشو کردی؟
مامان ابروشو بالا داد وگفت:اتفاقا خالت میگفت هر دفعه که بهش گفتم برای ميشا خواستگاراومده هامین دادو قال راه انداخته... پسره عاشق شده ... اینم ما مادرا میفهمیم...
-نه بابا؟
-اینقدر با من بحث نکن.
بی هیچ حرفی به سمت تلفن رفتم و شماره ی خاله رو گرفتم... باید رک وراست میگفتم.
اما با صدای الو گفتنش دلم یه جوری شد. خیلی دوستش داشتم. نمیخواستم ناراحتش کنم...
خاله بعد احوالپرسی گفت:شب منتظریما خاله....زود بیا.
-خاله من تا هفت و نیم تو باشگاه کار دارم.... نمیشه بذارید برای یه شب دیگه....
خاله: ميشا جان زودتر میگفتی.... میدونی چقدر مهمون دعوت کردم؟.....اقا ضیا اینا هم از شیراز اومدن... زشته خاله جون...
دیگه حرصم گرفته بود. یعنی من اینجا بیغم؟همه ی این اتیشا زیر گور اون خنگ عقب افتاده است که تو ایران واسه خاطر بیست پنج صدم درجا میزد.
با یه لحن جدی گفتم:خاله جون کاش اول با من مشورت میکردید....
خاله انگار حس کرد بهم برخورد. زود رفع ورجوعش کرد و فوری گفت:تو هر وقت تونستی بیا....
یه کف گرگی به پیشونی خودم زدم. هرچی من میگفتم نره خاله میگفت بدوش..اخرش اونقدر قربون صدقه ام رفت تا خر شدم و گفتم باشه....
با اعصابی مخدوش به سمت باشگاه حرکت کردم.مهراب یه طرف... هامین هم هیچ طرف. پسره ی لندهور نیومده چه اشی برای من پخته بود.
دلم یه مدلی بود. یعنی مهراب و پس فردا تو یونی ببینم چطوری رفتار میکنه؟!
اخ اگه به خاله بگم من پسرشو نمیخوام چی میکنه ... وای دارم روانی میشم.
با ماشین صبا میرفتم... ای یه ماشین بخرم من راحت برم سر کار و بیام.خدایی شد تو این باشگاه هم مهراب برام کار جور کرد. صاحبش یکی از دوستاش بود. روزهای زوج مخصوص بانوان بود و روزهای فرد مخصوص اقایون...اخ مهراب .... وای هامین....مهراب..خاله... مهراب... هامین ...ماشین....درس...کار....هامین... خودم....مهراب...
وای خل شدم!!!
************************************

 

صاف ایستادم و گفتم: کمیته ( در ورزش رزمی یعنی آماده برای مبارزه)
روژان و صدا کردم... تنها دان یکم بود.
دل ارام و هم صدا کردم..
بقیه هم نشستن تا مبارزه رو ببینن...
خودمم که با همه ی افکارم اصلا نمی تونستم تمرکز کنم.
به عنوان داور یه گوشه ایستادم و فکر میکردم... آخرش که چی... کاش مهراب این کارو نمیکرد. نمیتونستم بگم خیلی ناراحتم... اما به هر حا ل یه دوست خوب بود که من و خیلی کمک میکرد.
خانم تاجیک لطف کرد و برام یه رانی باز کرد و داد دستم.
تشکر کردم .
پرسید: امروز رو فرم نیستی؟
-یه کم خستم...صبح دانشگاه بودم...
خانم تاجیک لبخندی زد و منم حواسمو جمع مبارزه میکردم.
کاراته رو دوست داشتم... از دوازده سالگی جدی ادامه اش دادم. پیوسته و اروم و بی وقفه... تا پیارسال که بالاخره کارت مربی گریمو گرفتم. اونم با یه نمه پارتی بازی ... ولی خوب... کارم بدک نبود.
به مدد مهراب هم که اینجا مشغول بودم.
میخواستم پس انداز کنم... بیشتر کار کنم... میخواستم چیزهایی که همیشه دلم میخواست داشته باشم اما همیشه قناعت کردم و بخرم...
شروع زندگی با هامین یعنی تموم شدن همه ی حسرتهایی که داشتم... خاله ای که مسلما بهترین مادرشوهر دنیا میشد...
و مهراب هم یعنی شروع زندگی با کسی که میدونستم تا عمر داره همینطور مهربون و با معرفت میمونه...نفسمو فوت کردم.
روژان داشت چه غلطی میکرد.
داد زدم:هان سوکی(خطا)
و رو به روژان حرکت صحیح و گفتم...ساعت اعلام میکرد که وقت کلاس ما تمومه... یه سری نکات و به بچه ها گفتم و ازشون خداحافظی کردم.
نیم ساعتی طول کشید تا به خونه برسم... مامان اینا منتظرم بودن..فوری یه دوش گرفتم .میخواستم لباس بپوشم که مامان صدام کرد وگفت: اینا رو بپوش... بابا با یه لبخند مهربون و پدرانه نگاهم میکرد. مامان هم اسفند دود میکرد.
منم زل زده بودم به بلوز و دامنی که صبح مامان با خاله برام خریده بودن... رنگش تقریبا کرم بود.
وای... این مسئله خیلی داشت جدی میشد.
به اصرار مامان که التماسم میکرد دامن بپوشم اما من مخالفت میکردم... فقط همون بلوز و پوشیدم با یه شلوار جین مشکی...
بابا هم زنگ زد تا اژانس بیاد. اصولا از این ولخرجیها نمیکرد... اما انگاری....!
فعلا نمیتونستم چیزی بگم.... یعنی چی میگفتم؟ با همه ی زبون درازیم.. برای اولین بار کم اورده بودم.
تو ترافیک مونده بودیم. مثل همیشه هنزفریم تو گوشم بود و اهنگ گوش میکردم.
مامان و بابا و مارال با یه لبخند ملیح نشسته بودن... فقط من عین مادر مرده ها زل زده بودم به خیابون ...
چی در انتظارم بود. یعنی میدونستم چیه... اما. هامین چطور منو دوست داره در حالی که هیچی ازم نمیدونه... چطور دوازده سال اونجا مونده و مثلا به گفته ی خاله عاشق منه...
یه جای کار می لنگید. اگه خاله سرخود اومده باشه و هامین مثل همون دوران بچگی از من متنفر باشه... پس یعنی جای امیدی بود...وای خدا اگه اینطوری بشه بدون اینکه رابطه ی بین دو تا خواهر خراب بشه ما خیلی صمیمانه میتونیم باهم صحبت کنیم و همدیگرو رد کنیم. وای خدا جون اگه اینطوری بشه عالی میشه....
شاید حالا درست ترین کار این بود که صبر کنم تا هامین برگرده...
با مهراب چه میکردم؟
مهراب بیچاره که خودش تموم کرد... شر هامین هم بخوابه من چند وقته یه خواب اروم نداشتم ... جون خودم!!!!
ساعت از نه گذشته بود که به خونه ی خالم رسیده بودیم.
ماشین راشید خان برادر اقا رسول جلوی در بود. اوووف... از اون ماشین خوشگلا که حتی پلاک هم هنوز نخورده بود.
دو تابرادر زده بودن تو خط ماشین و اتومبیل..برادر سوم رضا هم که در لندن زندگی میکرد وپیش نمیومد که برگرده ایران. با اینکه همشون پسرخاله های بابام بودن... اما هیچ کدومشون مثل بابایی خودم ماه نمیشدن...
ماکسیمای اقا ضیا پسردایی مامان اینا هم جلوی در خونه پارک شده بود.
بابا دستمو گرفت. نمیدونم به خاطر لبخندی بود که بهش زده بودم یا اینکه مهر پدری... هرچی که بود من با بابا راحت تر بودم تا مامان. نه اینکه دوستش نداشته باشم مامان و ها... نه... مامان که رو چشم راستم بود. بابا روچشم چپم... به قلب نزدیک تر بود دیگه...
اووف... چی چرت وپرت میگم.
با هم وارد خونه شدیم.
خاله و عمورسول جلوی در منتظرمون بودن... خاله تا منو دید با صدای بلند گفت: عروس خوشگل خودم...
چقدر بدم میومد بهم بگن عروس خدا میدونه...
خاله بعد از اینکه ماچ و رو بوسیش تموم شد ما رو فرستاد داخل... مشغول احوالپرسی با مهرنوش خانم همسر اقا راشید برادر اقا رسول بودم... با دوتا دختراش... نسرین و ندا... میخواستم باهاشون رو بوسی کنم اما حالتشون نشون داد که تمایلی ندارن... منم بیخیال شدم و به سمت ارمین واذین رفتم.
ارمین برادر هامین به همراه همسرش فرناز کنار هم ایستاده بودن و اذین و شوهر جدیدش سهراب هم کنار هم....
با همشون دست دادم اذین زیر گوشم گفت: داری خودتو بدبخت میکنی...
خندید و منم باسر تایید کردم. میونه ام با ارمین و اذین عالی بود. فقط هامین اب زیر کاه نمیدونم چرا از بچگی ازار میرسوند.
فرناز دختر ریز میزه و با نمکی بود. ارمین و ادم کرده بود.
ازش سراغ محیا رو گرفتم که با لبخند گفت: مجلس جدیه عروس خانم گذاشتمش پیش مادرم...
هی وای من اینا چرا این مدلی به قضیه نگاه میکنن...!
هیچی نگفتم وبه اذین نگاه کردم.
اذین هم قد بلند و تپل بود... ماه عسل بد بهش ساخته بود... سهراب هم پسر ساکت ومحجوبی به نظر میومد.
با دختر وپسر اقا ضیا هم سلام وعلیک کردم.
زهره خیلی صمیمی منو بغل کرد و بهم تبریک گفت.یک سال ازم بزرگتر بود وخیلی خانم و خونه دار بود. هنوز داشت برای ارشد میخوند تا قبول بشه... اما نتونسته بود... زهره زیر گوشم گفت: چه عروس خوشگلی...
خدایا اینا دیگه کین.. خودشون میبرن و خودشون میدوزن... عروس خر کیه؟!
سعید هم پسر کوچیکه ی اقا ضیا که امسال کنکوری بود باهام دست داد. اما بنفشه مادرشون خیلی سرد بهم تبر

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 40
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 147
بازدید کل : 4710
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1