رمان بمون کنارم 2 - 4
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

ساعت از هفت شب گذشته بود که ارمیا به خانه بازگشت ...طبق معمول وقتی وارد خانه شد شمیم با خنده ازاو استقبال کرد وپالتویش را ازاو گرفت وآویزکرد...ارمیا درحالی که آستین های پیراهنش را بالا می زد با لبخندنگاهی به شمیم کرد وگفت :
- چه خبرا ؟!
شمیم موهایش را پشت گوشش زد وبا همان لبخند گفت :
- هیچی سلامتی منو نی نی...
ارمیا که تا پشت دردستشویی رفته بود و وقصد ورود را داشت برگشت وبا خنده گفت :
- ای جونم...فدای تو اون ونی نیت !
شمیم ریز خندید وبه آشپزخانه رفت ...بعدازمدتی ارمیاهم به او پیوست ...شمیم درحال کشیدن بشقاب غذا برای ارمیا بود ..ارمیا ناخنکی به سالاد روی میز زد وگفت :
- قرار بود یه چیزی بهم بگی ؟!
شمیم بشقاب به دست همان طور با تعجب برگشت وروبه ارمیا گفت :
- من ؟!
- نه پس من! کی بود پشت خط می گفت :ارمیا جون توروخدا زود بیا خونه یه چیز بهت بگم خب؟!
شمیم که ازاداهای ارمیا خنده اش گرفته بود خنده اش را قورت داد وبا حرص گفت :
- دفعه آخرت باشه ادای منو درمیاریا!
پشتش رابه ارمیا کردوبا خودش زیرلب غرغر می کرد...ارمیا به رفتارهای اولبخندی زد ونزدیک رفت ...شمیم هنوزهم اخم کرده بود...ارمیا پشت سرش ایستاد واورا ازپشت بغل کرد...شمیم جیغ کوتاهی کشید اما ارمیا با سماجت اورا بیشتر به خود فشرد وهمانطورکه دهانش را به گوش شمیم نزدیک می کرد زمزمه کرد:
- من غلط کردم...شکر خوردم...اصلا هرچی تو بگی خوردم...ازجمله گـــ....
شمیم فوری بشقاب راروی گازگذاشت وبه سمت ارمیا برگشت...انگشتش را محکم برروی لبهای اوگذاشت وبا اخم گفت :
- ارمیا...
ارمیا خیره به چشمان اوهمان طورکه انگشت شمیم برروی لبهایش بود...لبهای داغش را بازو بسته کرد...بوسه ی کوتاه اوشمیم را داغ کرد...هنوزهم...هنوزهم مانند روزهای اول ازدواجش بود...از ارمیا خجالت می کشید وگونه هایش رنگ می گرفت...هنوز هم تشنه ی محبت های بی پایان اوبود...
دستش را ازروی لبهای ارمیا پایین نیاورد...فقط آرام آرام انگشتش را برروی لبهای داغ ارمیا کشید :
- ارمیا من...من ...خیلی می ترسم ....!
ارمیا ابروهایش رادرهم کشید :
- ازچی ؟!
شمیم نگاهش راتاروی خاکستری نگاه ارمیا لغزاند وبانگرانی که ارمیا هم آن را حس می کرد گفت :
- می ترسم بازم ...بازم...گذشتم تکرارشه ومث دوسال قبل...
این بارارمیا بود که دستش راروی لبهای شمیم می گذاشت ...همانطورکه بایک دست اورا به خود می فشرد با انگشتش کارهای شمیم را تکرارمی کرد ولبهای اورا نوازش می داد:
- دیگه نشنوم این حرفارو شمیم ...
شمیم چیزی نگفت وارمیابعدازمدتی سراورا روی سینه اش فشرد ونزدیک گوشش زمزمه وارگفت :
- تو اون شمیم گذشته نیستی...یادته ؟!...دوسال پیش...یه دختری ...به زورهمه وارد زندگیم شد...هه...نه نمی خواستمش تازه ازش متنفرم بودم ...اما اون چی ؟!...توخوب می دونی اون چقدر امید داشت ...تو خوب می دونی اون با من وزندگیم چه کرد ...!
شمیم ساکت به ارمیا خیره شده بود...ارمیاسکوت کرد....هنوزهم محکم اورا گرفته بود وبه لبهایش خیره بودبعدازسکوتی نسبتا کوتاه ارمیا بازهم ادامه داد:
- مث سگ توی مهمونیا ومجالس مشروب می خوردم...شب گردیام تمومی نداشت...ه ر ز ه بودم...یه ه ر ز ه ی به تمام معنا...ه ر ز ه بودم وعاشق یه ه ر ز ه شده بودم...هه...میگن دوتا علف هرزکه باهم بیفتن هیچی بارنمیارن! ...داشتم به زور اونو وارد زندگیم می کردم...شکستم شمیم یادته ؟! قلب بابامامانمو...حتی...حرمتشونو ...احترامشونو..به خاطرکی ؟!چی ؟! اون ه ر ز ه ای که اگه مال من میشد....
ارمیا حرفش را قطع کرد وآب دهانش را قورت داد...شمیم حس کرد بیشتر بغضش را قورت می دهد تا آب دهانش را...ارمیا بازهم می گفت...شاید فقط برای برگرداندن قوه ی مبارزه وامید شمیم:
- من شکستن قلب همه ازیادم رفت...حتی مامان وبابام...گفتم اونا پدرومادرن...اگه نبخشن خودشون عذاب می کشن...باخودم عهد کرم انقدرتاآخر عمرجورشونوبکشم که ...ببخشنم...
اما...هنوز قلب یه نفرمونده بود...یکی که به زورهمه وبا میل خودش اومد توخونه ی من...اسمش تو شناسنامم بود وازم سیلی می خورد...به پای زجرکشیدنام اشک می ریخت ودم نمی زد ...منوبا هرخری می دید ومی ریخت توخودش...هرچی اذیتش می کردم اون فقط ساکت اشک می ریخت...اشکاش...تموم جونمومی گرفت...قلبشو شکستم ...وجودشو نادیده گرفتم ...یه صورت قشنگش سیلی می زدم ..نه یکی نه دوتا....اما هرچی ام زدم بازم موند...موند وهمدمم شد...موند وحتی کمکم کرد که به اونی که می خواستم برسم...
هه...تا آخرش به پام بودی یادته ؟! تاآخرش شمیم ...حتی تا عروسی روژان...وقتی حالم بد بود وقتی داشتم ور رفتن واونو با شهرام می دیدم تو به دادم رسیدی...ازمیون اون همه خفقان کشوندیم بیرون...شمیم من ...هیچ وقت نوازش دستتو فراموش نمی کنم...مث یه مادر داشتی ازم مواطبت می کردی...من محتاج بودم وتو...
نگاهی به چشمهای خیس شمیم کرد واورا محکم تربه خود فشرد واشکهایش راپاک کرد:

- اینارو نگفتم که بازم اذیتت کنم خانومم...توهمه زندگی منی ...فقط خواستم بهت بفهمونم هیچ وقت هیچ کس نمی تونه توروازمن بگیره ...

صدای زنگ تلفن نگاه هردورا به سمت خودکشاند...ارمیا نگاهی به شمیم کرد و دستانش را ازاو جدا کرد وازآشپزخانه بیرون رفت ...شمیم بی رمق روی صندلی نشست ...صدای ارمیاراازبیرون می شنید:
- الان داری ایناروبه من می گی؟!
- ......
- احسان کجاس مگه ؟!
- ای خدا لعنتش کنه . هروقت لازمش دارم غیب می شه !خیلی خب گوش کن چی می گم .برو پیش سمیعی بگو ارمیا اجرامی کنه ...گوش کن دارم می گم گوش کن علی ...می گی ارمیا اجرا رو به عهده می گیره اما به شرط قرارداد ...!
- ......
لحظاتی بعد بازهم صدای داد ارمیا بلند شدکه می گفت :
- اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه...الان محتاج منه ...اگه قبول نکنه امشب اجراش می مونه ...
- .....
- من اگه قرارداد نبندم پس فردا این ارکستره رو برمی داره میاره منوبا لقت می ندازه بیرون !بعدم انگار نه انگار...
- .....
- من آرومم ...توبرو اون سمیعی رو راضی کن وگرنه به خدا پامو هم نمی ذارم تواستودیو...کارکردن با سمیعی مث قمارکردنه ...کافیه خرباشی همه رو ازت می زنه !
- ....
- اکی ...آره پس حتما خبرشو بهم بده .
- ....
- نه قربونت کاری ندارم ...منتظرما ...خدافظ ..باشه باشه خدافظ...
شمیم منتظرارمیابه درآشپزخانه چشم دوخت اما او داخل نیامد...ازجایش بلند شد وبیرون رفت ...ارمیا روی مبل نشسته بود ودرحالی که سرش رابه پشتی مبل تکیه داده بود سقف را خیره وبدون پلک زدن از نظر می گذراند ...شمیم کمی اورا نگاه کرد وگفت :
- چیزی شده ؟!
ارمیا سرش را ازروی پشتی مبل بلند کرد وبه او چشم دوخت ...بعد از مدتی سکوت گفت :
- نه مهم نیس ...
شمیم با لبخند محسوسی گفت :
- آهان برا همین همه خونه رو گذاشته بودی رو سرت ؟!
ارمیا خنده ی ریزی کرد وخیره به چشمان شمیم ساکت ماند ...شمیم که حوصله اش سررفته بود رویش را برگرداند تا به آشپزخانه برود ...ارمیا با جهمشی کوتاه ازجا بلند شد وخودرا به اورساند .ازپشت سراورا محکم گرفت وگفت :
- عین خورسای بی محل ! داشتیم دو کلوم با خانموممون اختلاط می کردیما!
شمیم سرش را برگرداند وهمانطورکه صورتش نزدیک صورت او بود گفت ":
- توانقد دادو بیداد نکن ...اختلاط کردنت پیش کش!
صدای خنده ی ارمیا به هوارفت ...ودرهمان حال گفت :
- من کی سرتو داد زدم ؟!
شمیم با اخم وتعجب مشتی کوچک به بازوی ارمیا زد وگفت :
- کی ؟! عزیزم می خوای از صبح تا حالا تعداد داد وهواراتو برات با ماشین حساب بشمرم ؟! بچم کرگوشی گرفت به خدا!
ارمیا دستانش را ازپشت داخل موهای بلند وپریشان شمیم فرو برد وپیشانی اش را به پیشانی او چسباند وگفت :
- جونمو برا جبرانش بدم خوبه ؟!
- شمیم خیره درچشمان طوس ارمیا لبخند زدو درزیر هرم نفس های داغ او گفت :
- جونت برا من ونی نیت لازمه ...اما همیشه پیشم بمون !
ارمیا سرش را به صورت او نزدیک تر کرد وآرام گفت :
- اونی که باید حرف ازموندن بزنه منم گوگولی ...منم که می ترسم یه روز ازدستت بدم ...وگرنه خودم که تا عمرداری غلام حلقه به گوشتم...
شمیم بازهم با خجالت لبخندی زد وهمانطور که با دکمه ی پیراهن ارمیا بازی می کرد گفت :
- امشب اجرا داری ؟!
- براخوندن نه ...اما ارگ آره
- یعنی بازم مث هفته پیش تا دوازده ویک نیمه شب تنهام ؟!
- نه این بلیطش ازهشت تا دهه ...فوقش یازده ...سعی می کنم زودتر بیام ...
شمیم سرش را ازسر ارمیا جدا کرد وگفت :
- پس بیا قبل رفتن شامتو بخور ،ضعف نکنی

تقریبا نیم ساعت بعد ازشام خوردنشان بودکه صدای پیامک گوشی ارمیا به گوش رسید ...دوستش به او خبرداده بود که سمیعی با همه چیز موافق است وارمیا خود را به استودیو برساند ...ارمیا سریع ازجا برخاست وبعد ازتشکرازشمیم به اتاقش رفت ...شمیم هم بدون جمع کردن میز بیرون رفت وبه دنبال ارمیا به اتاق رفت ...ارمیا درحال بازکردن دکمه های پیراهنش بود ...شمیم روبروی او و روی تخت نشست ...همانطور که به اندام برنزه وبراق ارمیا چشم دوخته بود گفت :
- یه چیز ازت بخوام قول می دی نه نگی ؟!
ارمیا پیراهنی سفید رنگ برتن کرد و درحال بستن دکمه های پایینی پیراهنش روی تخت کنار شمیم نشست وگفت :
- تو جون بخواه ...
شمیم دستش را جلو برد وشروع به بستن دکمه های پیراهن او کرد :
- عجله که نداری ؟!
ارمیا نگاهی برروی ساعت مچی اش انداخت وگفت :
- فک می کنم هنوز یک ساعت وقت دارم ...
شمیم لبخندی پیروز مندانه زد وگفت :
- یادته وقتی تازه باهم ازدواج کرده بودیم ...؟
مکثی کوتاه کرد ودرهمان شاید یه ثانیه به چشمان کنجکاوارمیا نگاهی انداخت وادامه داد:
- اون موقع ها تو زیاد تو پارتی ها وتولدا می رفتی یادته ؟
ارمیا ابروهایش را درهم کشید وگفت :
- چیزی شده شمیم ؟!
شمیم بی توجه به سوال او بازهم ادامه داد:
- یادته یکی ازهمون شبایی که تو می خواست بری تولد دوستت من سرخود رفتم آماده شدم وموقعی که داشتی جلو آینه موهاتو مرتب می کردی جلوت ظاهرشدم ؟!
ارمیا لبخندی زد وگفت :
- خب ؟!
شمیم دکمه ی آخر ارمیا را بست ویقه اش رامرتب کردوگفت :
- می خواستم به زور همرات بیام اما نمی بردیم ...منم انقده پاپیچ شدم که آخرش تسلیم شدی یادته ؟!
دستش را ازروی یقه ی ارمیا کشید وهمانطور که به موها وصورت سفید وبراق او نگاه می کرد گفت :
- الانم مث اونشب دلم می خواد همرات بیام ارمیا...هرچند این جور جاها رو کم نبردیم ! ولی همیشه به درخواست تو بود...امشب بازم مث اول زندگیمون...من دوس دارم خودم بخوام ازت...اما بدون پاپیچ شدن !
ارمیا لحظه ای با سکوت درچشمان مشکی او خیره شد ...ناگهان ودریک حرکت اورا درآغوش کشید ونزدیک گوشش با صدای آرام وهرم داغ نفس هایش زمزمه کرد:
- شاید جاهایی که من میرم جهنمه ...اما مطمئن باش هرجا که قرارباشه تو همرام باشی بهشته خانومم ...پاشو آماده شو که دیرنشه ...
شمیم با لبخند ازاو جدا شد وبه سمت کمد لباسهایش رفت ...چون هنوز شکمی دست وپا گیر نداشت یکی ازهمان پالتوی های تنگ قبلی اش را پوشید ...شال سفید رنگی را با حجاب وبه وسیله ی سنجاق تزیینی برسر کرد ....با آرایشی ملیح صورت رنگ پریده ی خودرا آب ورنگ داد ...به خودش درآینه نگاه کرد...زیبا وخوش پوش وبا حجاب ...!
هیچ چیز کم نداشت ...چادرعربی وبراقش را برروی سرانداخت و آن را طوری تنظیم کرد که شال سفید رنگش به خوبی پیدا باشد ...مقداری عطر برروی مچ دستانش زد تا فقط خوشبو باشد وبیرون رفت ...ارمیا دست درجیب های شلوارش تکیه به دیوار اپن آشپزخانه منتظراو ایستاده بود...بادیدن شمیم محو چادر وحجاب زیبای او شد ...درحالی که هیچ تاری ازموهایش پیدا نبود وحتی آرایشی زننده نداشت زیبا بود وخواستنی! انقدر که ارمیا لبخندش را به زور کنترل می کرد...صدای تحسین برانگیز ارمیا درگوش های شمیم طنین اندازشد :
- توتکی به خدا...

شمیم لبخندی زد وسرش را زیر انداخت ...ارمیا نگاهی روی ساعتش انداخت وگفت :
- بریم دیگه
باهم ازخانه بیرون رفتند...ارمیا کمری سفید رنگش را که به تازگی خریده بود بیرون آورد وشمیم سوار شد...ارمیا پیاده شد وبعدازبستن درپارکینگ حرکت کرد...
تارسیدن به تالاروحدت شمیم فقط درخاطره هایش سیرمی کرد...خاطره هایی که شاید به نظرش ازخیلی وقت پیش بود اما انقدر برایش شیرین بود که همه ی تلخی اش را ازبین می برد ...
"- ميگم داداشي پليس مليس دنبالته؟
ارميا خونسرد خواهرش را نگاه کرد ودنده را جابه جا کرد.الميرا که سرعت را بيشتر ديد ازحرص گفت:
- تو که بدتر کردي! ارميا گلي ..گلي ..گلي ....
ارميا که ازلجبازي خواهرش هم خنده اش گرفته بود وهم ازاسم خودش حرص مي خورد بازهم دنده را بيشتر کرد وپدال گازرا محکم ترفشرد.الميرا خودش را به صندلي ماشين چسباندوآب دهانش را قورت داد.
- ارميا حالا ما دوتا هيچي به اون دختر بيچاره که دست ما امانته رحم کن
ارميا ازآينه نگاهي به شميم انداخت وگفت:
- اون خودش يه پا شيطونه الانم داره کيف مي کنه مگه نه خانم خرسند؟
شميم نگاهي به چشمهاي خاکستري قاب شده درآينه انداخت وچيزي نگفت.الميراگفت:
- هيچکي مث توخل نيس...ارميا چرا داري ويراژميري ؟...وويي الان مي خوريم به اين ماشينه...بازديشب کبري يازده نگاه کردي؟
شميم آروم مي خنديد..."
- تو فکری خانومی !
شمیم به سمت چپش که ارمیا نشسته بود نگاهی کوتاه کرد وبعد هم نگاهش را به جلو انداخت وخیره به راه گفت :
- یاد دوسال قبل افتادم ...وقتی برادفعه اول داشتم با تو والمیرا می رفتم تالار وحدت !
ارمیا هم که انگار همه ی آن خاطرات را درذهن تداعی می کرد گفت :
- آره اون شب که حسابی از خوندن من غافلگیر شدی ...!
- اوهوم...ولی اصلا به روم نیوردم ...فقط مات مونده بودم رو صورتت...خداییش خیلی بلا بودی..به خاطر اذیتات دل خوشی ازت نداشتم ولی اونشب که رفتی رو سن دلم می خواست ...
شمیم حرفش را خورد وبه ارمیا نگاه کرد...ارمیا با چشمک وخنده گفت :
- هان...دلت می خواست ببوسیم آره ؟!!! من هلاک تو اون بوسه هات عزیـــــــــــــــــزم ...
وسرش رادرحین رانندگی به سمت شمیم خم کرد ...شمیم با اخم سرش را به سمت دیگری هل داد وبا ترس گفت :
- ارمیا فکرمن نیستی...فکربچت باش...داری به کشتن می دیمون !
ارمیا خنده ی ریزی کرد وچشمک زد ...شمیم زیر لب غرمی زد ...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 18
بازدید دیروز : 41
بازدید هفته : 59
بازدید ماه : 166
بازدید کل : 4729
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1