رمان آنتی عشق 5
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

تو همون نگاه اول ازش خوشم اومد . من یه عمر خارج بودم اما اون بیشتراز من شبیه خارجیا بود . . چشمای روشنی داشت که تو پوست برنزه ش بیشتر به چشم می اومد . قدش شاید چند سانت از من کوتاهتر بود اما بلند قد محسوب میشد . هیکلش نشون میداد که مثل خودم اهل ورزش وبدنسازیه ، و چیزی که بیشتراز هر چیزی باعث شده بود تو همون یه نگاه ازش خوشم بیاد نگاهِ شوخ و شنگ و شیطنتی بود که از چشماش بیرون میزد .
غرق برانداز کردن پرهام بودم که دیدم دستشو دراز کرد و نونا رو از شاگرد نونوا گرفت . باهاش همراه شدم و از صف اومدم بیرون . چند قدم که دور شدیم دو تا از نونا رو داد دستم و پرسید :
_ گفتی چند وقت خارج بودی ؟
در حالیکه نون و با لذت بو میکشیدم جواب دادم :
12_ سال ، دبیرستانم و انگلیس بودم بقيه شو فرانسه ...
سری تکون داد و گفت :
_ چه عالي...حالا چرا این موقع صبح بیدار شدی ؟ تغییر جغرافیایی و ساعتها بهت نساخته ؟!
با خنده گفتم :
_ نمیدونم ، فکر کنم از ذوق برگشتنمه که زود بیدار شدم ...تو چرا اینقدر زود بیدار شدی ؟ نکنه تو ایران ساعت کاری از 6 شروع میشه ؟!
در حالیکه میخندید به ماشینی که اونطرف تر پارک بود اشاره کرد و گفت :
_ با چند تا از دوستام داریم میریم رامسر ...
دستشو تو جیبش کرد و کارتی بیرون آورد ، به سمتم گرفت و گفت :
_ از آشنایی باهات خوشحال شدم ، این شماره موبایل و محل کارمه... اگه خواستی پولاتو چینج کنی زنگ بزن ...
و با خنده دستی تکون داد و به سمت ماشین دوید . با لبخند دور شدن ماشینشو نگاه کردم و وقتی از نظر ناپدید شد به سمت خونه برگشتم . دوباره نونا رو بو کشیدم ، چه صبحونه ای بشه امروز !



موقع برگشت خیابونا شلوغتر شده بود و بچه مدرسه ایها هم کم کم داشتن بیرون می اومدن که برن مدرسه . اما بازم همه ی این جنبش ها تو سکوت و آرامش خاصی که مخصوص اول صبح بود انجام میشد ، همه هنوز گیج خواب بودن و حال و حوصله ی سر و صدا رو نداشتن .
پشت در حیاط گیر افتاده بودم چون کلید نداشتم . به ساعتم نگاهی انداختم ، 7 بود ...چه میشد کرد مجبور بودم در بزنم ، با این نونای دستم که نمیتونستم از در بالا برم . بعد از دو بار زنگ زدن در باز شد و صدای مامان از پشت آیفون بلند شد :
_ هامین کجا بودی ، من که مردم از نگرانی ...
با تعجب وارد شدم و در و بستم ، مامان کی وقت کرد بیدار شه و نگران بشه ؟! ....منو باش نگران بودم كه دارم از خواب بیدارشون میکنم !
وارد ساختمون که شدم مامان به سمتم اومد و گفت :
_ وقتی بیدار شدم و دیدم نیستی حسابی نگران شدم ، گفتم یعنی کجا پاشدی رفتی کله ی سحر ؟! ماشین هم که نبردی ...موبایل هم که نداشتی بهت زنگ بزنم
_من رفتم قدم بزنم ، شما چرا انقدر زود بیدار شدین ؟
قبل از اینکه مامان بخواد جواب بده بابا در حالیکه ربدوشامبر به تن از پله ها پایین میومد گفت :
_ خودش که بیدار شده هیچ ، منم بیدار کرده میگه پاشو برو تو خیابونا بگرد ببین هامین کجا رفته ...
سرزنش وار به مامان نگاه کردم ، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با حرص گفتم :
_ مامان من 27 سالمه ، یعنی چی اینکارا ؟!
نمیدونم حرصم از نگرانی الانش بود یا همه ی کاراش از جمله بساطی که دیشب برام چیده بود دست به دست هم داده بود تا اینقدر از کارای مامان حرصم بگیره . یه جوری رفتار میکرد انگار من یه بچه مدرسه ایم ! با دلخوری نونا رو گذاشتم رو میز غذاخوری و بی حرف دیگه ای راه پله رو در پیش گرفتم . صدای مامان و شنیدم که با ناراحتی صدام میزد :
_ هامین! ...
بی اعتنا بهش راه خودمو رفتم . بابا وسط پله ها از حرکت ایستاده بود و نگاهمون میکرد . قبل از اینکه وارد اتاقم بشم و در و ببندم صدای مامان و شنیدم که با گریه به بابا میگفت :
_ مگه من چی گفتم که اینطوری کرد ؟!
و صدای بابا که برای دلداری دادنش میگفت :
_ چیزی نگفت که عزیزم ...
صبر نکردم که همه ی حرفای بابا رو بشنوم و در اتاقم و بستم . خودمو رو تخت انداختم و چشمام و رو هم گذاشتم . چند لحظه بیشتر نگذشته بود که صدای در بلند شد . دستمو از رو پیشونیم برداشتم و به اون سمت نگاه کردم ، بابا با لبخند وارد شد و روی مبل کنار پنجره نشست . بی حرف نگاهش کردم و منتظر شدم حرفشو بزنه . با لبخند خونسردش گفت :
_ تو خیلی وقته اینجا نبودی ، مامانت عادتشه ...زود نگران میشه ....مادره دیگه ...
بدون اینکه تکوني به خودم بدم گفتم :
_ کار دیشبشو چی میگین ؟....اینم عادتشه که برای زندگی بچه هاش تصمیم بگیره ؟
با همون لبخندش سری تکون داد و گفت :
_ چی بگم ؟! .... برای زندگی همه تصمیم میگره...
و خودش بلند خندید.
بعد از یه مکث کوتاه با لحن جدی ای ادامه داد :
_ اما هامین ، میخوام همیشه حواست به یه چیز باشه .....حالا چه در مورد قضیه ی نامزدیت یا همین اتفاق چند دقیقه پیش ... حواست باشه چیزی نگی یا کاری نکنی که مادرت ناراحت بشه ....مامانت زیادی حساسه ....مواظب باش ناراحتش نکنی وگرنه من میدونم و تو ...
جمله ی اخرش و با لحن تهدید کننده ای گفت ، بی اراده خنده ای کردم و گفتم :
_ عاشقی ها !
بابا هم متقابلا خندید و گفت :
_ پاشو پدر سوخته ....
از جاش بلند شد و در حالیکه به سمت در میرفت گفت :
_ بیا صبحونه تو بخور ، از دل مامانتم در بیار...
چند لحظه به سقف زل زدم و به فکر فرو رفتم . همش تقصیر بابا بود که هر چی مامان میگفت فقط میگفت چشم ! اگه از همون اول اینقدر لی لی به لالاش نمیذاشت الان مامان اینجوری از موقعیتش سوئ استفاده نمیکرد تا واسه زندگی بچه هاش تصمیم بگیره . وایسا من زن بگیرم ! یه جوری باهاش برخورد میکنم که حساب کار دستش بیاد . عمرا اگه مثل بابا زن ذلیل بازی در بیارم و لوسش کنم . یه جوری زنم و ادب میکنم که الگوی بقیه مردا باشم !
با خنده از جام بلند شدم و بلند بلند گفتم :
_ هامین تو اگه بِتون بودی الان مامان خودتو سرجاش مینشوندی تا واسه زندگیت تعیین تکلیف نکنه .
بعد از چند لحظه مکث سری با اطمینان تکون دادم و گفتم :
_ هستم . ...
با یه نفس عمیق از اتاق بیرون رفتم . وارد آشپزخونه شدم و بی معطلی مامان و که پشت میز نشسته بود از پشت بغل کردم و صورتشو بوسیدم . وقتی دیدم واکنشی نشون نداد یه بار دیگه محکمتر بوسیدمش و شونه هاشو فشار دادم . بالاخره یه لبخند یواشکی رو لبش نقش بست و منم با خیال راحت پشت میز نشستم . بابا با لبخند واسم چشمک زد که یعنی : پسر خودمی !
حین صبحونه خوردن بابا ازم خواست بعد از صبحونه باهاش برم نمایشگاه و یه ماشین واسه خودم انتخاب کنم . منم انگار منتظر شنیدن همچین پیشنهادی از دهن بابا بودم چون رو هوا قاپیدمش و گفتم : حتماً ...
موقعی که میخواستیم با بابا از خونه بزنیم بیرون مامان تاکید کرد که واسه ناهار برگردیم و یادآوری کرد که واسه شام میخواد همه ی فامیل و آشنا رو دعوت کنه . خداییش خودم هم خیلی کنجکاو بودم فامیل و ببینم . خصوصا فرهود پسر یکی از دوستای بابامو که تا 15 سالگی باهاش دوست صمیمی بودم اما با رفتنم به اروپا ارتباطمون کم وکمتر شد تا جایی که الان چند سالی میشد هیچ خبری ازش نداشتم ، اوایل ارتباط تلفنی ای بود و گاهی ایمیل اما الان خیلی وقت بود هیچ خبری ازش نداشتم و مشتاق بودم دوباره ببینمش .
فکر اینکه ميشا هم امشب میاد و مامان ممکنه حرکت ناگهانی ای انجام بده کمی بهم استرس میداد اما در کل آدمی نبودم که بشینم واسه اتفاقی که هنوز نیوفتاده کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیرم به خاطر همین اون استرس و عقب روندم و ترجیح دادم به جای استرس به هیجان و کنجکاویم میدون بیشتری بدم .
وقتی به نمایشگاه رسیدیم از ديدن اون همه ماشين مدل سال 2012 تعجب كردم ، فكر نميكردم نمايشگاه بابا اينهمه آپديت باشه . در واقع انقدر دستم برای انتخاب باز بود که خودم هم گیج شده بودم چی ميخوام . خصوصا که بابا هم اصرار داشت ماشین و به عنوان هدیه ی برگشت ازش قبول کنم و این باعث میشد بدون توجه به قیمت نگاهم دنبال بالاترین مدلا باشه . خود بابا هم منو به این کار تشویق میکرد چون وقتی سردرگمی منو تو انتخاب دید منو به سمت یه بی ام دبلیو ام6 برد و پرسید :
_ نظرت درباره ی این چیه ؟
با دهنی باز و چشمایی گشاد شده نگاهمو از ماشین گرفتم و به بابا دوختم ،
_ جدی میگین بابا ؟
بابا سریع گفت :
_ اگه نمیپسندیش یه چیز دیگه انتخاب کن ...
نپسندمش ؟ مگه میشه ؟!....دور ماشین یه چرخی زدم و گفتم :
_ اما مگه شما اینا رو سفارشی وارد نمیکنین ؟
_ چرا این سفارشیه ، اما کی واجب تر از تو ؟ مشتریا میتونن بازم منتظر بمونن ...هر کدومو پسند کردی کاری به بقیه ی مسائلش نداشته باش ...
بازم نگاهی به ماشین انداختم و گفتم :
_ این که عالیه. اما زیادی عروسک نیست ؟!...راستش من تو ماشینای شاستی بلند راحتترم ....تو این احساس میکنم تو قوطی کبریتم ...
بابا با خنده دستشو چند بار به شونه م زد و گفت :
_ پسر خودمی دیگه ....منم اصلا تو اینا احساس راحتی نمیکنم ...
و بعد منو برد کنار یه نیسان مورانو و پرسید :
_ نظرت درباره ی این چیه ؟
_ این عالیه ، چیزی که میخوام تقريبا همينه ...منتهی میخوام سفید باشه ...
بابا چند لحظه فکر کرد و بعد گفت :
_ سفیدشو نداریم ...اما اگه یکی دو ماه صبر کنی برات وارد میکنم .
قبل از اینکه بخوام موافقت یا مخالفتمو اعلام کن سریع گفت :
_ اما یه بی ام دبلیو ایکس5 تو یکی دیگه از شعبه هامون داریم که تقریبا تو همین مایه هاست . مدلش هم از این بالاتره اون 2012 ـه ...رنگش هم سفیده ...میخوای ببینیش ؟
_ آره ، چرا که نه ؟!
بابا رو به یکی از شاگرداش کرد و گفت :
_ پیمان ؟!..... برو شعبه ی ولیعصر بی ام و ایکس 5 سفیده رو بیار ...بدویی ها ، معطل نکن .
تا پیمان بره و برگرده با بابا درباره ی کار و شرکت ساختمانی ای که قرار بود راه بندازم حرف زدیم . بابا گفت نگران مکان نباشم ، خودش به یکی از دوستای بنگاه دارش میسپره چند جای خوب برای شرکت پیدا کنن . از من خواست برم دنبال کارای استخدام کارکنان و بقیه ی مسائل . پیشنهاد کمک مالی شو قبول کردم ، چون خودم اونقدرام حساب بانکی پر و پیمونی نداشتم که از پس راه اندازی یه شرکت بر بیام . اما کمک مالی شو فقط بعنوان وام قبول کردم و قرار شد هر وقت تونستم پولشو به بابا برگردونم ، بابا خودش اصلا موافق این مسئله نبود و انتظار برگشت پول و از من نداشت اما اینجوری خودم احساس بهتری داشتم و احساس میکردم رو پای خودمم .

بابا واقعا کمک بزرگی برام بود . مطمئن بودم با کمک بابا خیلی زود پیشرفت میکنم . اون حتی بهم قول داده بود که اولین مشتریام و هم خودش جور میکنه و از دوستای بساز بفروشش میخواد کارای مهندسیشونو به شرکت من بسپرن تا بتونم جای خودم و بین شرکتای مهندسی ديگه باز کنم . با این که بابام بود اما به خاطر این همه حمایتش یه احساس دین نسبت بهش میکردم .
وقتی پیمان با ماشین برگشت از ماشین خوشم اومد . نظر بابا هم این بود که فعلا همینو بردارم ، اگه بعدا دیدم دلم چیز دیگه ای میخواد عوضش کنم. وقتی میخواستم برم بیرون و باهاش یه دوری بزنم بابا آدرس جایی رو بهم داد که بتونم واسه خودم سیم کارت بخرم و گفت دیگه لازم نیست برگردم نمایشگاه و همين امروز ماشينو به نامم بزنم . منم از خدا خواسته رفتم تا هم تو شهر یه دوری بزنم و هم سیم کارتمو بخرم .
روز خوبی بود . ماشین جدید ، شهر جدید ، آدمای جدید ...همه ی اینا دست به دست هم داده بود که روز خوبی داشته باشم.

 

. از بعد از ناهار خونه بودم . مامان و آذین و فرناز در تکاپوی برگزاری مهمونی شب بودن و منم تا میتونستم با محیا خوش گذروندم .
از عصر چند تا مستخدم هم که مامان خبر کرده بود برای کمکشون اومدن . چند بار از مامان پرسیدم که فرهود و خانواده ش و دعوت کرده یا نه تا مطمئن بشم . در واقع فکرشو که میکردم میدیدم فقط برای دیدن فرهود ذوق زده م . بقیه اگه نمیومدن هم زیاد برام فرقی نمیکرد . اما روی هم رفته نمیشد منکر این شد که برای دیدن ميشا هم کنجکاوم . به هیچ وجه قیافه اش یادم نمیومد. میخواستم ببینم مامانم دست رو چه جور دختری گذاشته . اون شب که تازه رسیده بودم خونه و تو تختم خوابیده بود نتونسته بودم درست حسابی ببینمش .

حول و حوش ساعت 7 بود كه در اتاقم به صدا در اومد و آذين سرشو اورد داخل ،
_ هامين ؟! چرا نمياي ؟....عمو راشيد اينا اومدن ...مامان گفت صدات كنم بياي پايين ، زشته .

در حاليكه موهامو جلو آينه درست ميكردم بدون اينكه رومو برگردونم گفتم باشه . اما از تو آينه محيا رو ديدم كه لباس توري سفيدي پوشيده بود و يواشكي از لاي در نگام ميكرد ، بيخيال موهام شدم و با يه حركت به سمتش چرخيدم و از جاش بلندش كردم و دور سرم چرخوندمش ، غش غش ميخنديد . همونطور كه محيا رو بغل كرده بودم از اتاق بيرون اومدم و گفتم بريم . محيا دستشو دور گردنم انداخته بود و سرشو تو گردنم قايم كرده بود ، در عين خجالتي بودن شيطنت از چشاش ميباريد . خجالتي بودن فرناز و شيطنت آرمين با هم قاطي شده بود و تركيب خوشمزه اي به اسم محيا بوجود اورده بود . همونطور كه از پله ها پايين ميومدم عمو راشيد و ديدم كه كنار بابا ايستاده بود و حرف ميزدن . با اين كه تا حالا عكسي از عمو راشيد نديده بودم اما تو اين سالها اونقدر تغيير نكرده بود كه نشناسمش ، فقط شكمش يه خورده بزرگتر شده بود و يه ريش ستاري گذاشته بود . محيا رو دادم بغل بابا و با عمر راشيد دست دادم . عمو در حاليكه سر تا پامو برانداز ميكرد با خنده گفت :
_ ماشالا چه بزرگ شدي عمو ...
رو به بابا كرد و ادامه داد :
_ ماشالا ... بايد بهش افتخار كني ...
سرسري جواب تعارفاي عمو رو دادم چون چشمم به در ورودي افتاد و خانواده اي كه داشتن وارد ميشدن . در حاليكه با لبخند به اون سمت ميرفتم از همونجا با صداي بلند گفتم :
_فرهود ؟!
هنوزم مثل قديم كمي چاق بود و حالا قسمتي از موهاي جلوي سرش ريخته بود اما صورت خندونش همون بود فقط يه خورده جا افتاده تر شده بود و عمده ترين تغييرش اين بود كه ديگه خبري از جوشاي مزاحمي كه هميشه با همديگه براي از بين بردنشون تلاش ميكرديم نبود . اون زودتر از من براي به آغوش كشيدنم دست به كار شد . انگار ذهن من و اون همزمان يه خاطره رو مرور ميكرد چون بعد از چند لحظه خودشو ازم جدا كرد و در حاليكه قيافه ي متعجبي به خودش گرفته بود دستي به صورتم كشيد و گفت :
_ هي پسر! ...انگار هيچ وقت اينجا جوشي نبوده ...
با خنده دستشو انداختم و در حاليكه به موهاش اشاره ميكردم گفتم :
_ اما من مطمئنم قبلا اينجا پر از مو بود آقاي دكتر...چيكارشون كردي ؟
بعد از كمي خوش و بش با پدر و مادرش هم احوالپرسي كردم و با هم به سمت پذيرايي رفتيم . خوشحال بودم كه اخلاقش عوض نشده . هر چند حالا خيلي آقا منشانه تر رفتار ميكرد . به محض اينكه وارد پذيرايي شديم مامان با صداي بلند گفت :
_ بفرماييد خودش اومد ...
مامان بلند شد تا از مهموناي تازه رسيده استقبال كنه ، من هم به سمت مهمونايي كه به احترام من بلند شده بودن رفتم . زن عمو هم مثل عمو زياد تغيير نكرده بود و تونستم با يه نگاه بشناسمش . باهاش دست دادم اما خودش جلو اومد و صورتم و بوسيد و كلي قربون صدقه م رفت . نفر بعدي اي كه براي سلام پا پيش گذاشت خودشو نسرين معرفي كرد . يه لحظه از ديدنش جا خوردم چون روي ابروش و مهره زده بود . داخل بينيش هم يه حلقه ي نقره اي خودنمايي ميكرد . تو اروپا معمولا پسر دختراي كم سن و سال دبيرستاني يا خواننده ها و طرفداراي راك خودشون و اين شكلي ميكردن . اما نسرين اصلا به نظر كم سن و سال نميرسيد ، هم سن و سال خودم بود ، واسه همين از ديدن قيافه ش كمي تعجب كردم ، در واقع قيافه ي شرقي تري رو از دختر عموم انتظار داشتم . با لبخندي سعي كردم نگاه متعجبمو ماسمالي كنم :
_ چقدر تغيير كردي ، اصلا نشناختمت
با خنده باهام روبوسي كرد وگفت :
_ اما عوضش ما هر وقت ميومديم اينجا از زن عمو ميخواستيم عكساي جديدتو نشونمون بده واسه همين از در كه وارد شدي فوري
شناختمت . اما خداييش خيلي از عكسات خوشتيپ تري ها ...
با خنده ازش تشكر كردم و با دختر بغل دستيش دست دادم . هنوز از شوك قيافه ي نسرين بيرون نيومده بودم كه اين يكي با جيغ گفت :
_ واي چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
تا به خودم بيام ديدم دستشو دور گردنم حلقه كرده و داره گونه مو ميبوسه ... وقتي ازم جدا شد اخم بامزه اي كرد و گفت :
_ نگو كه منو نشناختي ...
خيلي هم حدس زدنش سخت نبود ، وقتي كنار زن عمو و نسرين نشسته بود يعني ندا بود ديگه ! با شك نگاهش كردم و گفتم :
_ اگه اشتباه نكنم بايد ندا باشي ، درسته ؟!
با خوشحالي دستاشو به هم كوبيد و گفت :
_ درسته ، باورم نميشه كه تمام اين مدت به يادم بودي ، اميدوارم بتونيم براي هم دوستاي خوبي باشيم .
با اين كه حرفش حقيقت نداشت و من تو اين سالها حتي يه بارم به يادش نيوفتاده بودم اما دلم نيومد حرفشو رد كنم . در واقع قيافه ش برام اصلا آشنا نبود اما روي هم رفته از نسرين خيلي خوشگلتر بود . تنها اشكالي كه وجود داشت اين بود كه پوستشو زيادي مصنوعي برنزه كرده بود و توي آرايش اغراق كرده بود . اما ميشد فهميد كه زير همه ي اين قضايا قيافه ي خوشگلي داره .
اصلا فرصت نميكردم يه لحظه كنار فرهود بشينم چون مدام مهموناي جديد مي اومدن و مامان ازم ميخواست براي استقبالشون برم . خيلياشون دوستا و همكاراي بابا بودن كه با خانواده اومده بودن و براي اولين بار بود كه باهاشون آشنا ميشدم .
بالاخره يه فرصتي پيدا كردم كه با فرهود چند كلمه حرف بزنم ، فكر ميكردم ديگه همه ي مهمونا اومدن و خانواده ي خاله و دردسر سازياي مامان و به كل فراموش كرده بودم كه مامان با شوق و ذوق اومد كنارم و گفت :
_ پاشو خاله ت اينا اومدن .
قيافه م اساسي رفت تو هم ، طوري كه از چشم فرهود دور نموند . وقتي با اكراه داشتم از جام بلند ميشدم فرهود با شيطنت بغل گوشم گفت :
_ پاشو آقا داماد ...
يه لحظه چشمام از تعجب گرد شد ، اما وقتي اخلاقاي مامان يادم اومد به اين نتيجه رسيدم كه فرهود كه سهله الان كل تهرون بايد از اين مثلا نامزدي خبر داشته باشن . هر كاري ميكردم نميتونستم اخممو از بين ببرم و با خوشرويي باهاشون احوالپرسي كنم . اما اينجوري از يه نظر هم بهتر بود ، چون شايد ميشا از رو قيافه م ميفهميد كه من از اين بساط ناراضي ام .
وقتي من رسيدم مامان داشت دم در باهاشون احوالپرسي ميكرد . منم مستقيم رفتم كنار عمو پرويز و گفتم :
_ سلام عمو پرويز ، خوش اومديد .
عمو پرويز به گرمي باهام دست داد و بهم خوشامد گفت . بعد از اين كه با خاله هم سلام عليك كردم نگاهم بين دو تا دختري كه كنار هم ايستاده بودن ثابت موند . مونده بودم كدومشون لقمه ايه كه مامان برام گرفته كه يكي شون با لبخند دستشو به سمتم دراز كرد و گفت :
_ سلام ، خيلي خوش اومديد آقا هامين . مارال هستم .
بعد از اينكه جواب مارال و دادم نگاهمو متوجه تنها دختر باقيمونده كه بدون شك بايد ميشا ميبود كردم . با گيجي نگاهشو بين من و مامان و خانواده ش ميچرخوند .
یکدفعه چشمهاش درشت شد و زیر لب گفت: هی مارال ... این رو ... روح.......
و سرشو به سمت مارال چرخوند که با خنده گفت:
_ سورپرايز !
اروم اما همچنان گیج گفت: توروحت مارال....
ظاهرا اگه تا صبح هم اونجا مي ايستادم اين بشر نميخواست با من حرف بزنه ، اينه كه خودم دستمو دراز كردم و گفتم :
_ سلام مرضيه خانوم ، چقدر بزرگ شدين .
يه دفعه چشماش از اون حالت گيجي در اومد و در حاليكه با عصبانيت نگاهم ميكرد بدون اینکه باهام دست بده چشم غره ای مهمونم کرد و حینی که با ریز بینی و نکته سنجی بهم خیره شده بود يه چيزي زير لبش غرغر كرد وبعد با لبخند مصنوعي اي گفت :
_ خوش اومديد ، البته من نميدونستم كه شما اومدين
جمله ي آخرش و با حالت عصبي رو به خواهرش و خانواده ش گفت .....
از اين كه ميديدم هنوزم رو اسمش حساسه لذت ميبردم ، يه جورايي مثل دوران بچگيم كه از اذيت كردنش لذت ميبردم .
مامان ميونه رو گرفت و با لبخند گفت :
_ چطور نميدونستي عزيزم ؟!
و رو به خواهرش ادامه داد :
_ چرا به عروس گلم نگفتين ؟
اما بدون اينكه منتظر جواب باشه رو به من و ميشا كرد و با خنده گفت :
_ حالا نميخواد اينقدر از ديدن هم تعجب كنيد . روي همو ببوسيد تا بريم داخل ، خوبيت نداره اينقدر دم در وايسيم .
ظاهرا همه منتظر بودن كه ما روبوسي كنيم . از ظاهر ميشا به نظر نميرسيد بخواد اقدامي كنه ... حتی باهام دست هم نداد.... همچنان با حالت كلافه سر جاش وايستاده بود . به نظر نميومد حالا كه مامان گفته همديگه رو ببوسيد جمع رضايت بده كه همينطوري بريم داخل ، پس ناچار خودم سرمو جلو بردم و اونم فوری دو متر عقب پرید و اروم گفت:
_ بفرما تو دم در بده....
خندم گرفت ... هنوز داشت عقب عقب میرفت که مجبوری بازوهاشو گرفتم و بیشتر خم شدم و گونه شو بوسيدم.

    مهمونا با اسودگی به اين كار لبخند زدن و به سمت داخل حركت كردن . و اون با نفرت دستشو محکم به صورتش کشید و تند از کنارم رد شد. طبق عادتم یه نفس عمیق کشیدم تا ببینم چه بویی میده ... جالب بود که بوی عطری ازش بلند نمیشد.. شایدم مشام من تو ایران تیز بودنشو از دست داده بود... مامان خانوما رو براي عوض كردن لباساشون به سمت يه اتاق برد و منم از فرصت استفاده كردم و برگشتم پيش فرهود . فرهود با خنده گفت : _ آقا داماد چرا اخم كردن ؟! وقتي ديد جوابي نميدم خودش ادامه داد : _ خداييش كي فكرشو ميكرد تويي كه اينهمه تو بچگي ميشا رو اذيت ميكردي حالا بخواي باهاش ازدواج كني ؟ بعد انگار ياد يه چيزي افتاده باشه با صداي بلند زد زير خنده و گفت : _ قضيه ي موهاي عروسكش و بهش گفتي ؟....يادت نره بهش بگي ها ، ادم بايد از اول زندگي صداقت داشته باشه . با يادآوري اون خاطره يه لبخند رو لبم نشست و گفتم : _ هنوزم عكساشو دارم . چه سيبيلايي شده بود ! همونطور كه با صداي بلند ميخنديديم چشمم به ميشا افتاد كه يه گوشه نشسته بود و كلافه و بي حوصله به نظر ميرسيد . خود به خود لبخندم جمع شد و جاشو به اخم داد . خدا رو شكر تو همون لحظه ندا اومد جلومون وايستاد و جلوي ديدم و گرفت و باعث شد ديگه چشمم بهش نيوفته . ندا با لبخند گفت : _ چي ميگفتين كه اينقدر ميخنديدين ؟ بگين ما هم بخنديم .. نگاهي به فرهود كردم و سعي كردم جلوي خنده مو بگيرم ، _ قضيه ش مردونه بود . كنارم روي دسته ي مبل نشست و با صداي آرومي گفت : _ تو كه نميدوني وقتي اينجوري ميخندي چطور نگاه همه ي دخترا رو جلب خودت ميكني ... با اعتماد به نفس گفتم : _ يعني الان نگاه تو هم جلب شد ؟! قهقهه اي زد و گفت : _ من كه سهله ، الان اگه مامان بزرگم هم اينجا بود عاشقت ميشد ... به شوخي گفتم : _ چه مامان بزرگ پايه اي داري ! دستشو روي بازوم گذاشت و با لبخند گفت : _ خودم هم به مامان بزرگم رفتم ... تو همون لحظه آذين صداش كرد و مجبور شد بلند شه بره . وقتي نگاهم به آذين افتاد ديدم داره با حرص برام سر تكون ميده . بيخيال سرم و به سمت فرهود چرخوندم . با لبخند سوال كرد : _ نظرت راجع بهش چيه ؟ _ كي ؟! _ ندا ... فكري كردم و گفتم : _ خوشگله ... با تعجب ابروهاش و بالا داد و گفت : _ جدي ؟... با خنده گفتم : _ خوب ميدوني بايد بدون آرايش قيافه شو تصور كني ، اونوقت ميفهمي كه خوشگله ... از اين حرفم با صداي بلند خنديد و با شيطنت به جمع اشاره كرد و گفت : _ خوب ؟ ديگه كي خوشگله ؟! به مبل تكيه دادم و در حاليكه به جمع نگاه ميكردم گفتم : _ اممممم .....مارال هم خوشگله ... با مشت به بازوم كوبيد و گفت : _ همه رو گفتي الا اصل كاري رو ... نگاهشو دنبال كردم و چشمم به ميشا افتاد كه بلند شده بود و داشت از پذيرايي بيرون ميرفت ، _ ميشا ؟! ....قيافه ش با نمكه .... در واقع با اون حرصي كه از دستش ميخوردم همين كلمه ي بانمك هم به زور ازم بيرون اومده بود . اما انگار فرهود گير سه پيچ داده بود چون با سماجت پرسيد : _ همين ؟ يعني خوشگل نيست ؟ قیافه ی اون تقریبا بدون ارایشه ها ..... همونطور كه چشمم به ميشا بود که داشت پله ها رو بالا می رفت ... ميخواستم به سوال فرهود جواب بدم كه ديدم ميشا يه دفعه ايستاد ، يه دستشو به سرش گرفت و و دست ديگه ش و براي پيدا كردن تكيه گاه تو فضا مي چرخوند و چيزي نگذشت كه همون چند پله ای که بالا رفته بود و به پایین پرت شد و پخش زمين شد . يك دفعه از همه جا صداي جيغ بلند شد ، اولين كسي كه تونست خودش و بهش برسونه من بودم ، چون بقيه هنوز از بهت ديدن اين صحنه بيرون نيومده بودن . برش گردوندم ، پيشونيش ضربه ديده بود اما خونريزي نداشت . دستمو روي اون قسمت از پيشونيش كه قرمز شده بود فشار دادم تا ورم نكنه و رو به كسايي كه حالا دورمون حلقه زده بودن گفتم : _ يكي يه ليوان آب بياره . صداي گريه ي خاله بلند شده بود ، مامان گفت : _ بلندش كن بيارش تو اتاق ... بهترين پيشنهاد و داد ، چون تو اون وضعيت كه همه دورش جمع شده بودن و هاي و هوي ميكردن اگه به هوش هم ميومد با ديدن اين صحنه سكته رو ميزد . عمو پرويز ميخواست بلندش كنه كه مامان اجازه نداد و گفت : _ شما نه آقا پرويز . براي قلبتون خوب نيست ... قبل از اينكه مامان چيز ديگه اي بگه خودم بلندش كردم و از پله ها بالا رفتم . مامان جلوتر از من رفت در اتاقمو باز كرد و گفت : _ بيارش اينجا . و بعدش فرهود و صدا زد بياد بالا معاينه ش كنه . قبل از رسيدن فرهود چند بار آروم به صورتش زدم اما واكنشي نشون نداد . با اومدن فرهود من از رو تخت بلند شدم و اجازه دادم معاينه ش كنه . نگاهمو تو اتاق چرخوندم ، خاله و مارال داشتن گريه ميكردن ، عمو پرويز حسابي رنگش پريده بود ، محيا كنار در اتاق داشت تو بغل ساناز با صداي بلند گريه ميكرد ، مامان هم با نگراني دستاشو تو هم ميپيچيد و ميگفت : _ چي شد يه دفعه ؟! ميشا كه تا حالا اينجوري نشده بود ... دستمو دور شونه هاش حلقه كردم و گفتم : _ چيزي نشده كه ...فشارش افتاده . صداي گريه ي محيا بدجور رو اعصاب بود ، رفتم از بغل فرناز گرفتمش و از اتاق بردمش بيرون از بالاي نرده ها طبقه ي پايين و نگاه كردم ،همه داشتن پچ پچ ميكردن و بالا رو نگاه ميكردن ، يه لحظه به خاطر اينكه از بالا به پايين نگاه ميكردم سرم گيج رفت اما سريع عقب كشيدم ، برگشتم سمت اتاق و به آذين كه كنار در وايستاده بود گفتم : _ بيا برو پايين بهشون بگو چيزي نشده ، فشارش افتاده .... آرمين هم كه اونجا وايستاده بود حرفمو تاييد كرد و گفت : _ آره نميخواد اينجا وايستي ، برو به مهمونا برس ... آذين هم بي حرف سرشو تكون داد و از پله ها پايين رفت . صداشو شنيدم كه سعي ميكرد با خنده به مهمونا بگه مشكل خاصي پيش نيومده و جو و آروم كنه... دوباره وارد اتاقم شدم و بهش خیره شدم. فرهود راست میگفت قیافه اش نسبتا بدون ارایش بود ... هرچند کم و ملیح یه دستی تو صورتش برده بود. هنوز سر حرفم بودم ... چهره ی با نمکی داشت.فقط با نمک ... همین! «قسمت هفتم» حس میکردم پلک هام بهم چسبیدن ... به زور بازشون کردم... روی یه جای نرم بودم. با تابیدن نور دوباره چشمامو بستم... تنم خیلی سست بود.هنوزم دلم میخواست بخوابم... دهنمو باز کردم وزبونمو فرستادم بیرون لبامو تر کنه... اه ه ه ... اب دهن نداشتم ... این خشکی دهنم صبح اول صبح بد دردیه ها... اروم چشمامو بازکردم. یه غلت به پهلو زدم... یه مرد که نیم تنه اش لخت بود توی اتاق ایستاده بود و انگار زل زده بود به من... حس اینو نداشتم که ببینم پایین تنه اش هم لخت هست یا نه... دستمو زیر سرم گذاشتم و بهش نگاه کردم. اونم داشت به من نگاه میکرد. عجب عضله هایی داشت... بازو هاش وسینه های خوش فرم. احتمالا از این فیدنسی ها بوده که اینقدرخوش ترکیب دراورده خودشو... چشماموبه زمین دوختم... یه شلوارک پاش بود. ساق پاهاشم عضلانی بود ای ول... عجب خواب مذخرفیه ها ... خوب چرا نمیاد جلو... خدایا یعنی ما تو خواب هم شانس نداریم... یه خمیازه ی بلند کشیدم ... دستهامو باز کردم و یه کش وقوسی اومدم... امممممممم.... ترق ترق استخون های کمرم می شکست .دوباره به همون سمت نگاه کردم. حواسش به من نبود... خم شده بود و داشت شلوار جینشو پاش میکرد. من بیدار بودم؟ اینجا که اتاق من نبود... اینجا .... هنوز دراز کشیده بودم و داشتم به اون نگاه میکردم ... یهو مخم فعال شد و یه جیغ بلند کشیدم که پسره به سمتم چرخید و گفت: یواش... خدایا... نگو بیدارم... یه بشکون از بازوم گرفتم. من بیدارم .... اومدم دوباره جیغ بکشم که دیدم پسره یه پیراهن تنش کردو گفت: جیغ نزن صبح اول صبحی... این چرا لخت بود؟ چشمامو بستم و باز کردم... یا فاطمه ی زهرا خودمو به تو سپردم... عین خیالشم نبود پسره .... دلش خواست یه کم معذب میشد بد نبودا .... به درک ... این دیگه کیه بابا... من چرا هر دفعه که بیدار میشم یه نره خری باید خواب نازی که کردمو کوفتم کنه... وایسا ببینم... چقدر قیافه اش اشنا بود. همینجور خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم. من اینو یه جا دیده بودم. چشمم به در ودیوار اتاق افتاد. اینجا که اتاق هامین بود... وای یادم اومد. این هامینه.... نیگاش کن چقدر شبیه اون روحه است... اه ه ه... صبر کن ببینم... این همونه ... همون که ... ایییی ... ای بابا ... اصلا من دیشب چرا اینجا خوابیدم؟ اروم لبه ی تخت نشست وگفت: حالت بهتره؟ اوه چه پسرخاله... خوب هرچند پسرخالمه... ای ول... یه اهمی کردم وگفتم: ممنون... هامین: یادت میاد دیشب چه اتفاقی افتاد؟ -نه... برای خودمم جالبه که بدونم چرا اینجام... هامین: دیشب حالت بد شد غش کردی اوردیمت بالا ... اروم گفتم: چه سه بازی ای شده... -یعنی من از دیشب اینجام... هامین سرشو تکون داد و جلوی اینه داشت دگمه هاشو می بست. از تخت پایین اومدم وگفتم: ساعت چنده ؟ بی حوصله جواب داد: میتونی به ساعت دیواری که درست روبه روته نگاه کنی... چه بد عنق... محلش نذاشتم واز اتاق اومدم بیرون.... ساعت تازه هشت و نیم بود. خوبیش این بود که یونی نداشتم. از دستشویی سالن استفاده کردم. یه ابی به صورتم پاشیدم.رو پیشونیم یه نمه ورم کرده بود ... محل نذاشتم و به چشمام نگاه میکردم... هامین اومد. دیشب خاله هی میگفت عروس وداماد... یه دست به گونه ام کشیدم. اییی ... چندش... چقدر به نظرم کریه میاد خدا ... حرفهای این مدت خاله همش تو سرم بود. برگشتن هامین... مراسم ازدواج... نامزدی ای که انداختمش عقب ... دودستی تو سرم زدم ... حالا هامین اینجا بود... حالا چی میشه؟ چیکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟ یه مشت اب سرد دوباره پاشیدم به صورتم.... ریملم زیرچشمم ریخته بود... با اب و صابون صورتمو شستم. دلم میخواست برم دوش بگیرم... خوب لباس که دارم ... فقط نمیدونم چه جوری برم از حموم استفاده کنم.... این هامینم برگشته بود کاسه کوزه ی مارو بهم ریخته بود... برم لباسامو بردارم از حموم پایین استفاده کنم. ولی حیف حموم اتاق هامین یه صفای دیگه داشت... اه حالم ازش بهم میخوره... چطوری زده زندگی منو از این رو به اون رو کرده ها... یه نگاهی به لباسام که چروک شده بودن انداختم... غش کردنم همش تقصیر مهراب بود اگه مجبور نمیشدم بالای سرش بیدار بمونم دیشب جلو همه اینقدر سه بازی نمیشد... اه ه ه... لباسمو کردم تو شلوارم ... باید میرفتم حموم... کاش به هامین بگم از اتاقش بیاد بیرون برم همون جا حموم کنم تا به زار وزندگیم دسترسی داشته باشم... همون ... جا... تو اتاق هامین ن ن .... لباسام ... دراور.... وایییییییییی لباسام... به دو از دستشویی اومدم بیرون و پله ها رو سه تا چهار تا رفتم بالا ... هامین دراور وباز کرده بود... دقیقا همون جا که لباسام بودن... پریدم تو اتاق و کشو رو با زانوم دادم تو.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 12
بازدید ماه : 119
بازدید کل : 4682
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1