رمان آنتی عشق 4
 
شیـــفــــ❤ــــتـگــان رمـــ❤ـــان
بهترین رمان های نویسنده های ایران
 
 

 سیامک وارد اتاق شد. خم شد و پیشونی مهراب و بوسید.
رفاقتشون برادرانه بود.
صبا اروم گفت: من دیرم شده...
سیامک با کلافگی گفت: من نمیتونم امشب پیشش بمونم....امشب مهمون داریم...
نمیدونستم چی بگم....
سیامک گوشیشو در اورد.... تا بگه که مهمونی نمیاد... صبا هم مدام این پا و اون پا میکرد ومی گفت که دیرش شده.
برای منم عجیب بود که چرا به پدر ومادر مهراب زنگ نمیزنه که کنارش بمونن...
با این حال چیزی نگفتم...سیامک داشت کلنجار میرفت.
اروم گفتم: من میمونم...
صبا با تعجب گفت: واقعا؟
رو به سیامک گفتم: میشه گوشیتو بدی یه زنگ به مامانم بزنم؟
سیامک بی اعتراض گوشی شو به سمتم گرفت.شماره ی خونه رو گرفتم....
مامان نگران پرسید: کجایی...
من هم اروم اروم گفتم که یکی از دوستام اسیب دیده و بیمارستانم و باید پیشش بمونم.
طفلک بازم نپرسید دختره یا پسر... و از قضا انگار اونا هم شب بدون من خونه ی خاله نرفته بودن.... چرا که خونه بودند.
نمیدونم لحنم ملتمسانه بود یا یه همچین چیزی خیلی راحت قبول کرد وگفت: اگه شب کاری پیش اومد فکر ساعت نباشه و حتما خبر بدم...
بعدش هم گفت که اونا هم نرفتن خونه ی خاله و مفصل توضیح داد که مهمونی به یه شب دیگر موکول شده.
خدا رو شکر کردم... بازم نصیحت و سفارش ...
منم با خوشحالی قبول کردم همه چیزو.. و به سیامک و صبا گفتم که پیش مهراب میمونم..
سیامک ازم تشکر کرد. صبا رفت از اتاق بیرون..اما من به سیامک گفتم: چرا پدر ومادرش و خبر نکردی؟
یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به مهراب انداخت و اروم گفت: باشه بعدا مفصل برات میگه...
چیزی نگفتم... سیامک هم لبخندی زد وگفت: تنهاش نذار...اون دوهفته به صلابه کشیده شد... با خنده ی مسخره ای گفت: با ها ش چه کردی ميشا...
خندید م وجوابی بهش ندادم...
ازم خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
منم کنار مهراب نشستم. تو خواب مثل بچه ها بود. تا به حال قیافه ی به خواب رفته اشو ندیده بودم... موهاش ریخته بود تو پیشونیش.... اونا رو کنار زدم وفکر کردم چه جریان مفصلیه که بعدا باید بهم بگه؟!
امشب که مهمونی کنسل شده بود. خدا فردا شب و به خیر بگذرونه! «قسمت چهارم»
کش و قوسی به بدنم دادم و بالاخره رضایت دادم چشمامو باز کنم . عجب خوابی بود ! هیچی تو دنیا به اندازه ی یه خواب خوب لذت بخش نیست . با لبخند غلت زدم تا از رو تخت بلند شم که چشمام تو یه جفت چشم سبز خوشگل قفل شد .
_ هامین...
گریه و خنده با هم چقدر به مامان میومد ! سریع سر جام نشستم و بی معطلی بغلش کردم ، به خودم فشردمش و اجازه دادم چند لحظه تو بغلم گریه کنه و خودم هم مثل آدمی که نفس کم آورده با نفسهای عمیق بوی تنشو می بلعیدم . بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و صورتمو بوسید . اشکاشو پاک کردم :
_ چرا گریه میکنی خوشگل من ؟!
با گریه گفت :
_ تو کی اومدی قربونت برم ؟
با لبخند نگاهش میکردم :
_ اولا سلام ...
دستاشو بوسیدم و ادامه دادم :
_ بعدش اینکه صبح نزدیکای ساعت 5 رسیدم .
_ سلام به روی ماهت ، پس چرا بهمون نگفتی داری میای ؟
با اخم مصنوعی ای گفتم :
_ ناراحتی اینجوری برگشتم ؟...
خنده ی قشنگی کرد و دست رو موهام کشید :
_ هنوزم باورم نمیشه برگشتی ....صبح که دیدمت نزدیک بود از تعجب و خوشحالی سکته کنم ...
_ دور از جونت ...
چند لحظه با لبخند نگاهم کرد و گفت :
_ چقدر عوض شدی ....
دستشو گذاشت رو بازوم و با بغض گفت :
_ لاغر شدی ....بمیرم برات ، اونجا غذای درست و حسابی نمیخوردی نه ...
هنوز نرسیده این مامان باز شروع کرد ، اگه مامانو نمیشناختم الان کلی تعجب میکردم که مامان تو عضلات بازوی من كه اينهمه روش زحمت كشيدم چه چیزی به نظرش لاغر اومده ، اما مامان عادتش بود ... من اگه اندازه ی فیل هم میشدم بازم به چشم مامان لاغر بودم ....تو این سالها هر وقت میومد پاریس فکر میکرد من از سری قبل لاغرتر شدم در حالیکه دقیقا برعکس بود .
با خنده گفتم :
_ مامان من از سه سال پیش تا الان 5 کیلو اضافه کردم ...کجام لاغر شده ؟!...
بی توجه به حرفم سریع بحث و عوض کرد و با نگاه هراسونی گفت :
_ دیگه برنمیگردی فرانسه ؟
بهش لبخند زدم :
_ دیگه برنمیگردم ...
با خوشحالی سرمو بوسید و از ته دل گفت :
_ خدایا شکرت ...
بعد از کلی قربون صدقه ی همدیگه رفتن بالاخره مامان از جاش بلند شد و گفت :
_ پاشو عزیزم ....پاشو لباساتو بپوش بیا پایین ناهار بخور قربونت برم ...منم دل تو دلم نیست که برم به بقیه خبر بدم ...وای خدایا هنوزم فکر میکنم خوابه... هامین واقعا برگشتی مامان ؟...
خندیدم و سرمو تکون دادم .
مامان دوباره زمزمه وار چیزی گفت و تا به دم در برسه چند بار برگشت و بهم لبخند زد ، قبل از اینکه بره بیرون دوباره برگشت سمتم و گفت :
_ راستی صبحی که اومده بودی ميشا رفته بود ؟!
با گیجی گفتم :
_ ميشا ؟! .....من چه میدونم ....
مامان انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
چون دیشب اینجا خوابیده بود ....حتما صبح زود رفته دانشگاه... _
ابروهامو بالا دادم وگفتم: من ساعت پنج رسیدما.... کدوم دانشگاهی پنج صبح کلاساش شروع میشه؟
مامان اخمی کرد و با لبخند گفت :
_ چه میدونم والا من که سر از کار این دانشگاهها در نمیارم ..

و دوباره بهم گفت لباس بپوشم برم پایین و از اتاق بیرون رفت .
اِ اِ !...نکنه این دختره که دیشب اینجا خوابیده بود ميشا بوده ؟!....نه بابا کجاش ميشا بود ؟ ....عمرا اگه ميشا بوده باشه ، ولي شواهد اينطور نشون ميداد كه ميشا بوده.... مامان قبلا بهم گفته بود که عادت داره شبایی که بابا نیست یکیو بیاره پیش خودش که تنها نمونه ،الهی... از این به بعد دیگه اقا هامین مثل شیر پشتشه... ای جانم چقدر ذوق کرده بود.
سوت زنان از جام بلند شدم تا لباس بپوشم ، در کمد و که باز کردم با دیدن لباسای دخترونه ای که تو کمد آویزون بود اخمام تو هم رفت :
_ اتاق منو تصرف کرده بوده ؟! این همه اتاق ، کمبود اتاق بوده ؟!.....مگه من مردم که اتاقمو دادن به یکی دیگه ؟!
در یکی از کشوها رو باز کردم ، چند تا لباس زیر دخترونه اون تو جا خوش کرده بود ، یکی از لباس زیرا رو ورداشتم و با حرص با حرکت پاندولی جلو چشمم تکونش دادم :
_ چشمم روشن .....چقدم که راحت بوده اینجا ...
با شیطنت سایزشو نگاه کردم و دوباره انداختم سر جاش . نه خوشم اومد ، هيكل ميكل ميزون بوده ....منم پاک عقلمو از دست دادم ها ! بعد از دوازده سال اومدم در کمدمو باز کردم دنبال لباس واسه خودم میگردم ....اگرم مامانم هنوز لباسامو نگه داشته بود هم تا الان پوسیده بود هم دیگه به دردم نمیخورد ، به حواسپرتی خودم خندیدم و همون لباسای دیشبمو از رو زمین ورداشتم و پوشیدم و رفتم طبقه پایین تا چمدونمو بیارم بالا ...
وقتی داشتم چمدونمو از بیرون ساختمون میاوردم داخل مامانو دیدم که وایستاده بود با لبخند نگاهم میکرد ، تا دید دارم نگاش میکنم با ذوق گفت :
_ الهی من قربون قد و بالات بشم عزیز دلم ...
بهش لبخند زدم ،
_ مامان ! بابا کجاست ؟
_ پریروز رفت دوبی ، امروز عصر برمیگرده ...چقد از اینکه ببینه تو اومدی خوشحال میشه ...
_ آرمین چی ؟ .....آذین ؟
_ اونا هم سر خونه زندگی خودشونن .... واسه امشب همه رو خبر کردم بیان ، آذین که وقتی شنید تو اومدی میخواست همین الان پاشه بیاد ، من نذاشتم گفتم الان شوهرت از سر کار برمیگرد ه باید غذاشو بدی ...
یه اخم خوشگل کرد و گفت :
_ ازت دلخورم هامین.....باید خبرمون میکردی میای تا بیایم فرودگاه دنبالت ....همیشه آرزو داشتم وقتی برمیگردی با کل فامیل بیایم فرودگاه استقبالت ...
_ یعنی الان بهتون مزه نداد ؟!
خندید و گفت :
_ چرا عزیزم ....کلی مزه داد ....
اون یکی چمدونو هم آوردم داخل و گفتم :
_ این یکی سوغاتیاست ....دیگه نمیبرمش بالا ....
عین بچه ها گل از گلش شکفت و با شوق گفت :
_ دستت درد نکنه عزیزم ....ولی اگه خبر میدادی خودم بهت میگفتم واسه هر کی چی بیاری ...
پس همون بهتر که بهش خبر ندادم ، والا معلوم نبود چند روز باید درگیر خرید سوغاتی بشم .
دوباره رفتم بالا و لباس راحتی پوشیدم ، از پنجره تو حیاط و نگاه کردم ، به هر طرف که نگاه میکردم پر از آرامش بود . خدایا من چقدر اینجا رو دوست دارم ، چطور تونستم این همه سال اونجا دووم بیارم ؟! چقدر از اینکه برگشتم خوشحالم ....
ناهار و دوتایی با مامان خوردیم ، که بدجوری چسبید ....سه سال بود که دلم لک زده بود واسه خورشت بادمجونای مامان ....اینقدر خورده بودم که بعد از غذا نای بلند شدن نداشتم و همونجا جلوی تلویزیون خودم و رو کاناپه پهن کردم ....اما مگه مامان رحم میکرد ؟! اومد کنارم نشست و دونه دونه میوها هایی که پوست میکند و میداد دستم و تا نمیخوردمش رضایت نمیداد ، با اینکه شکمم جا نداشت اما این محبتاش خیلی بهم میچسبید ....این یکی از خاصیتای فوق العاده ی مامانم بود ، تا وقتی پیشش بودی هیچ کمبود محبتی حس نمیکردی ...دروغ چرا ؟! خوشم میومد بعد از اینهمه سال که نداشتمش حالا لوسم کنه ، میخواستم تلافی این همه سال تنهایی رو دربیارم .
حواسم به تلویزیون بود و سریالی که با ادم های پوشیده تو مانتو و روسری پخش میشد. بعد دوازده سال این سریال دیدنم عالمی داشت ...
مامان یه تیکه سیب قاچ کرد و داد دستم... اما حس کردم نفس هاش تند شده...
به سمتش چرخیدم... وای خدای من کی وقت کرده بود اینطوری گریه کنه و صورتشو خیس اشک کنه ؟!....
سیبو گذاشتم تو پیش دستی و با خنده گفتم:
_ ای خدا مادر من این چشمه ی جوشانت خشک نشده هنوز؟ بابا این مراحل گریه تو یه جا به عمل بیار خیال منو راحت کن..این اشکها دیگه برای چیه؟
مامان همونطور که اروم هق هق میکرد گفت:
_چطور... دوازده سال بی تو سر کردم...
الهی فدای دلش بشم من... دستمو دور شونه اش حلقه کردم و موهاشو بوسیدم.حرکت صبح دومرتبه تکرار شد. میدونستم حالا در طول روز مدام باید این واکنش ها رو تحمل کنم .
بعد از چند دقیقه که داشتم مامانو ناز و نوازش میکردم با فکر بچگانه ای که تو ذهنم رژه می رفت سرمو روی پاهاش گذاشتم. احساساتم کمی فوران کرده بود. به هر حال نیاز داشتم ...
واقعا خجالت داشت با این هیکل و سن و سال رو پای مامانم بخوابم ، اما لذت و آرامشش به خجالتش می چربید ...
تو همون حالت بودیم و داشتم تکه سیبی که مامان بهم داده بود و به زور میفرستادم پایین و چشمم هم به تلویزیون بود که صدای شوخ و خندونی وسط آرامشمون پارازیت انداخت :
_ تو خرس گنده با این هیکلت خجالت نمیکشی رو پای مامان خوابیدی ؟!سرمو بلند کردم و سرجام نشستم ، با دیدن آرمین با خنده از جام بلند شدم و گفتم :
_ هی ....چطوری پیرمرد ؟!
آرمین با اون زبون دراز و تند وتیزش تیکه مو بی جواب گذاشت و محکم تو آغوشم کشید ، یه لحظه به نظرم رسید برق اشک و تو چشماش دیدم ! با اینکه دوازده سال از هم دور بودیم اما رابطمون از رابطه ی خیلی از برادرایی که همه ی عمر ور دل هم بودن بهتر بود . از همون راه دور هم همیشه حمایتشو پشت خودم احساس میکردم و از این بابت ته دلم قرص میشد . یه فشار محکم دیگه به بازوهام داد و از خودش جدام کرد و تو چشمام زل زد ، درست حدس زده بودم ، اون چیزی که تو چشماش میدرخشید اشک بود . با لبخند به همدیگه زل زده بودیم و یه جورایی با نگاه با همدیگه حرف میزدیم . با همون لبخند با افتخار گفت :
_ واسه خودت مردی شدی ...
منم با لبخند جواب دادم :
_ تو هم واسه خودت پیرمردی شدی ...
با خنده موهامو به هم ریخت و سرمو با شوخی به عقب هول داد و گفت :
_ مثلا میخواستی سورپرایزمون کنی ؟!
_ نکردم ؟!
چند لحظه ساکت شد و نگام کرد ، بعد آروم گفت :
_ خوشحالم که برگشتی ...
_ منم خوشحالم ...
با صدای فین فین مامان هر دومون به عقب برگشتیم ، مامان همونطور که اشکاشو پاک میکرد گفت :
_ باید برم اسپند دود کنم ...
آرمین با تعجب گفت :
_ اِ مامان مگه شما همیشه نمیگفتی اسپند دود کردن بی کلاسیه و خرافاته ؟!
مامان بی توجه به حرف آرمین به سمت آشپزخونه رفت و با غرغر گفت :
_ اینقدر به من گیر نده ....
با خنده نگاهمو از مامان گرفتم و دوباره به آرمین نگاه کردم . با یه لبخند یه وری سرتاپامو نگاه کرد و گفت :
_ عجب هیکل و دم و دستکی به هم زدی ...نمیگی دخترای مردم گناه دارن ؟!
بهش خندیدم ،
_ اتفاقا اومدم که به کاهش جمعیت کمک کنم ...پس چرا محیا رو نیاوردی ؟! دل تو دلم نیست که از نزدیک ببینمش ...
_ شب با فرناز میان ....منم الان داشتم میرفتم فرودگاه دنبال بابا ....اما دیدم نمیتونم تا شب صبر کنم واسه همین سر راه اومدم اینجا...
مامان در حالیکه دود و دمی راه انداخته بود اومد به طرفمون و گفت :
_ پس چرا وایسادی ؟ برو تا بابات معطل نشده ....
آرمین روی یه مبل نشست و گفت :
_ حالا یه چایی بهمون بده تا بعد ، هنوز وقت هست ...
آرمین یه نیم ساعتی موند ، هنوز هم مثل قدیم شوخ و شنگ و سرخوش بود ، مثل وقتی پای تلفن با هم حرف میزدیم از هر سوژه ای واسه جوک ساختن و خنده استفاده میکرد . بعد از نیم ساعت مامان مجبور شد به زور از خونه بندازدش بیرون تا بره دنبال بابا .
هنوز چیزی از رفتن آرمین نگذشته بود و من تو کتابخونه بودم که صدای به هم کوبیده شدن در حیاط و بعد هم صدای دوییده شدن کسی روی سنگفرشهای حیاط به گوش رسید . کتابی که دستم بود و گذاشتم سر جاش تا برم بیرون ببینم کی اومده ، اما قبل از اینکه بیرون برم در کتابخونه به شدت باز شد و آذین نفس نفس زنان تو چارچوب در ظاهر شد ... با وجود همه ی عکسا و فیلمایی که تو این سالها ازش دیده بودم نمیدونم چرا انتظار داشتم الان با یه دختربچه ی 13 ساله روبرو بشم و از دیدن آذین با اون قد و هیکل تعجب کرده بودم . یه لبخند پر شیطنت رو لبش نقش بست و گفت :
_ خیلی دیوونه ای ....
با چند تا قدم بلند خودشو بهم رسوند و دستشو دور گردنم حلقه کرد . بعد از چند لحظه سرشو بالا آورد و نگاهم کرد و با خنده گفت :
_ انگار اصلا نمیشناسمت ، یه لحظه احساس کردم یه مرد غریبه رو بغل کردم ...
دماغشو کشیدمو گفتم :
_ تو با اجازه ی کی عروس شدی ؟ ها ؟ ...
یکمی تو چشمام خیره نگاه کرد و بعد با صدای بلندی زد زیر گریه...
خدایا یکی بیاد این اشک زنا رو خشک کنه...
همینطور داشت گریه زاری و فین فین میکرد که با حرص اخماشو تو هم کشید گفت:
_ هیچوقت نمیبخشمت که نیومدی عروسیم...
بهش لبخند زدم و اشکهاشو پاک کردم وگردنمو کج کردم :
_ نمیبخشی ؟ ....
با خنده وگریه دوباره بغلم کرد و گفت :
_ چرا ، میبخشم ....
_ شوهرت کو ؟
-پشت کوه....
خندیدم وگفتم:جدی....
اذین بی شوخی گفت: دیدم باهاش نمیتونم بسازم طلاق گرفتیم...
مات شدم تو صورتش...
اذین خندید وبا صدای مسخره ای گفت: قیافشو....
-جدی طلاق گرفتی؟
-نه بابا... چه باور میکنه...
همینطور وایستاده بودم ونگاهش میکردم که با خنده گفت:
_ سر کاره ، شب میاد میبینیش ...
سرشو بلند کردم و پیشونیشو بوسیدم .
_ خیلی خوش به حالش شده که همچین عروس خوشگلی گیرش اومده نه ؟!
با صدای بلند خندید ،
_ آره خیلـــــــــــی ......
_ پدرشو در میارم ...
با مشت به بازوم کوبید و با اخم گفت :
_ جرات نداری ....

 

آذین تا شب اونجا بود ، خدا رو شکر انگار مامان رضایت داده بود که اون شب فک و فامیل و دعوت نکنه و بذاره خانوادگی دور هم باشیم . سر شب بود که بابا و آرمین رسیدن . بابا حسابی ذوق کرده بود . بعدش هم سهراب اومد . با نگاه اول فهمیدم که پسر خوبیه و خیلی خوب میتونیم با هم کنار بیایم ، البته قبلا هم تو فیلم عروسیشون کلی حرکاتش و تفسیر و تحلیل کرده بودم و به همین نتیجه رسیده بودم .
تا آرمین بره دنبال فرناز و محیا و بیارتشون من و بابا و سهراب کلی با هم گرم گرفتیم . حتی بابا هم حالا به نظرم با قبل خیلی فرق کرده بود . خونگرم تر شده بود . وقتی پونزده سالم بود و ایران بودم خیلی کم پیش میومد اینطور با من و آرمین بگه و بخنده ، البته شاید اونموقع خشک بودن باهامون یکی از ترفندهای تربیتیش بوده . با اومدن فرناز و محیا جمع خانوادگی کامل شد . فرناز همونطور که از قبل شنیده بودم مهربون و خوش برخورد بود و برعکس آرمین دختر آرومی به نظر میرسید . همیشه فکر میکردم آرمین یه زن شلوغ و پر سر و صدا مثل خودش میگیره ، اما انگار برعکس شده بود .
محیا خیلی خوشمزه و با نمک بود . اما از همون لحظه ی اول با من غریبی میکرد و دستشو محکم دور گردن باباش حلقه كرده بود و به هیچ عنوان پایین نمیومد . حتی وقتی میدید نگاهش میکنم هم تندی روشو ازم میگرفت اما اینقدر براش چشم و ابرو اومدم و تو روش خندیدم که یه ساعت بعد خودش اومده بود دور و برم میپلکید و بهم میخندید و بعد از شام که تو محیط گرم خونوادگی یه مزه ی دیگه ای داشت یه لحظه هم از رو پام بلند نمیشد .
بعد از شام مامان چمدون سوغاتیارو اورد جلوم گذاشت و با شوق گفت :
_ باز کن ببینیم چه کردی ؟...
گفتم :
_ مامان خودتون باز کنید دیگه ...
مامان هم از خدا خواسته سریع بازش کرد . هر چی که بیرون می آورد من توضیح میدادم که برای کیه . همه تشکر میکردن و کلی از چیزایی که براشون گرفته بودم خوششون اومده بود . حتی محیای نیم وجبی هم با دیدن کادوهاش زبونش باز شده بود و ازم سوال کرد :
_ عمو این چیه ؟ ...
این عمو گفتنش بدجوری بهم چسبید . لپشو محکم ماچ کردم و گفتم :
_ خوشگل عمو تو چرا اینقدر خوشمزه ای؟
اینقدر لپاش و ماچ کردم که جاش قرمز شد و صدای آرمین هم در اومد :
_ اینقدر هلوی منو گاز نزن ...دهنیش کردی ...
میخواستم جواب آرمین و بدم که صدای مامان توجه هممونو به چیز دیگه ای جلب کرد :
_ پس کادوهای ميشا رو کجا گذاشتی ؟ تو اون یکی ساکته ؟...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ همینایی که گفتم واسه بقیه ست واسه ميشا هم میشه دیگه ...
صورت مامان یکدفعه قرمز شد و با عصبانیت جیغ زد :
_ چیییییییییییییی ؟!!!ً!!!
با تعجب به مامان نگاه میکردم ، همه ساکت شده بودن و صدایی از کسی در نمیومد ، مامان بالاخره سکوتش و شکست و با همون عصبانیت گفت :
_ واسه نامزدت هیچی نگرفتی ؟ ....میخوای همین چیزایی رو که واسه بقیه گرفتی به نامزدت بدی ؟! ....آره ؟ ....
مامان باز شروع کرده بود . از صبح که هیچ حرفی در این مورد نزده بود فکر میکردم همه چی تموم شده و اون حرفای پشت تلفن هم چیز خاصی نبوده ، اما انگار مامان دست بردار نبود ...نگاهی به بقیه انداختم و وقتی دیدم هیشکی خیال نداره ازم دفاع کنه خودم رو به مامان کردم و گفتم :
_ مامان ....
اما مگه مامان میذاشت من حرف بزنم ؟! وسط حرفم پرید و با گریه گفت :
_ چطور عقلت نرسیده هامین ؟! ....واسه همه کادو گرفتی اما واسه نامزدت هیچی نگرفتی ؟! هیچ فکر نکردی ميشا دلش میشکنه ؟ غرورش جریحه دار میشه ؟!....
سریع بین حرف مامان اومدم و گفتم:
_ مامان هیچ معلوم هست چی میگین ؟....
مامان بی توجه به من روشو به سمت بقیه کرد و گفت :
_ شما بگید آخه درسته ؟ .....خود ميشا به کنار ، مردم چی میگن .....نمیگن پسره بعد از عمری برگشته واسه نامزدش هیچی نیاورده ؟ ....پشت سرمون حرف نمیزنن ؟....
چشمام به اندازه ی دو تا نعلبکی باز شده بود و داشتم با تعجب به مامان و بقیه نگاه میکردم ، همه سرشونو انداخته بودن پایین و فرناز و آذین هم در تایید حرف مامان سرشونو با افسوس تکون میدادن .
بالاخره از نگاهم فهمید که خیلی شوک شدم با یه لحن ارومتری گفت:
_ بچم از وقتی نامزد کردین رنگ و روش عوض شده ، عشق از تو چشاش داد میزنه ...اونوقت تو ؟!
با هر کلمه ای که از دهن مامان بیرون می اومد من چشمام گشاد تر میشد و دهنم باز تر.
مامان ادامه داد:
_ میدونی چند نفر طالب داره؟ به خاطر تو همه رو رد کرد که چی؟ که نتیجه اش بشه این؟
مامان سرشو با افسوس تکون داد و در حالی که زیر چشمی به من نگاه میکرد گفت:
_ الهی بگردم برای بچم چقدر دلش میشکنه... چقدر دلتنگته هامین... اینطور جواب خوبی و محبت و عشقشو دادی؟ دست خودم درد نکنه که به پسرم اینطوری یاد دادم جواب محبت و انتظار مردم و بده....
اب دهنم و از گلوی خشکم به زور پایین فرستادم و در حالی که باز به جمع مسکوت خانوادگیم نگاه میکردم گفتم:
_ميشا ؟....عشق و محبت ؟؟؟ عشق چیه؟ je ne crois pas....( باور نمیکنم)... مامان هیچ معلوم هست چی میگین ؟....
مامان با ناله گفت:
_ از محبت و عشق یه دختر که اینطور بی جواب گذاشتیش.... این رسمش نبود هامین خان...
و با اخم و واکنشی که اصلا انتظارشو نداشتم تند گفت:
_ نکنه کسه دیگه ای دین و عقلتو برده اره؟
به همون تندی گفتم:
_ نه مادر من... چی میگید شما ....من اصلا متوجه حرفاتون نمیشم....
بالاخره یکی به نجاتم اومد . ارمین فوری گفت:
_ مامان بهتر نیست این بحثا باشه برای بعد...
مامان نسبتا کوتاه اومد... اما اخم وتخم کرده بود.
دیگه مطمئن شدم که انگار هیچ کس نظر من براش مهم نیست ، همه داشتن با همدیگه حرف میزنن . مامان داشت آذین و راضی میکرد که از کادوهاش دل بکنه و بده به ميشا...اما آذین مخالفت میکرد ...من فقط مثل یه آدم مسخ شده نگاشون میکردم . مامان بین حرفاش مدام میگفت کاش ميشا هم الان اینجا بود و جاش خیلی خالیه و ....
اینطور که مامان میگفت ظاهرا هیچ چیز به اون سادگی ای که من فکر میکردم نبود . پس ميشا هم این وسط احساساتش درگیر شده بود . آخه ميشا چطور ممکنه ندیده و نشناخته بهم احساسی داشته باشه ؟! همش تقصیر مامانه ، اگه مامان سرخود اونو عروس خودش معرفی نمیکرد دلیلی نداشت که اون عاشقم بشه .
تا وقتی همه رفتن من دیگه تقریبا فقط شنونده بودم . هنوز از بهت در نیومده بودم . بالاخره مامان و آذین و فرناز به توافق رسیدن که نصف کادوها ی آذین و نصف کادوهای فرناز و بدن به ميشا. از طرف من ! اما من که اونا رو برای ميشا نخریده بودم !
آخر شب وقتی همه رفتن بالاخره رو کردم به مامان و با دلخوری گفتم :
_ کار درستی نکردی مامان ...حقش نبود هنوز از راه نرسیده منو تو همچین هچلی بندازی ...
مامان بهم لبخند زد و گفت :
_ هچل چیه عزیزم ....صبر کن ميشا رو ببینی بعد نظر بده ...
ای خدا .... چرا مامان زبون منو نمیفهمید ، کلافه از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم . حیف که دلم نمیخواست هنوز نرسیده مامانو دلخور کنم.
وگرنه یه دعوای درست و حسابی راه مینداختم..

«قسمت پنجم»
با باز و بسته شدن در منم پلکهامو باز کردم. از محیطی که توش بودم تعجب نکردم.... دم دمای صبح تازه خوابم برده بود وساعت هشت صبح بود.
شاید حدودا سه ساعت خوابیده بودم. کش وقوسی دادم وسیخ نشستم.
مهراب خواب بود.
سرمشو انگار در اورده بودن... از جام بلند شدم و به دستشویی رفتم... صورتم به خاطر خطوط ملافه که چروک شده بود پر از علامت بود.
چشمهام سرخ بود و دورش به خاطر اینکه مداد چشمم ریخته بود سیاه سیاه...با اون خط و خطوط ها هم شبیه زنای قاتل و مواد فروش شده بودم.
یه ابی به دست و صورتم زدم و چشمامو با دستمال مرطوب پاک کردم و از بیمارستان به مامانم زنگ زدم.
میدونستم بعد نماز دیگه نمیخوابه.
-الو؟
-سلام به روی ماهت خوشگل خانم...
-سلام ميشا جان... خوبی دخترم؟
-چاکر شوما... تو خوبی؟
-دیشب که بهت سخت نگذشت؟
-مادر من بیگاری که نیومده بودم... بالا سر دوستم بیدار موندم...تازه دم دمای صبحم گرفتم خوابیدم...
-خوبی دخترم؟
وای مامانم چه نونی بهم قرض میده....ای مهراب پات همیشه قلم بشه... وای نه... دوس ندارم باز این مدلی افقی ببینمت. خدا حرفمو پس گرفتم.
خندیدم وگفتم: اره جیگلی من .... اکی اکی ام... دوستم که مرخص بشه میرم یونی کده ... عصرم میرم باشگاه...
-وای ميشا اینطوری که برسی خونه جنازه میشی....
-تو هم که بدت نمیاد....
مامان با عصبانیت گفت:زبونتو گاز بگیر...
-خودت میگی...
مامان تند گفت:میگم بس کن...
-باشه بلای من... کاری امری دستوری...فرمایشی؟میخوای پیش مرگت بشم؟
-خوبه خوبه اینقدر زبون نریز...
-چشم جوجه ی من... من برم؟
-شب زود بیا... بعدشم باید بشینی مفصل تعریف کنی چه بلایی سر دوستت اومده....
-باشه خوشگله...گوشی و بذار بگو خداحافظ...
-مراقب خودت باش...
و تماس قطع شد.نفسمو فوت کردم خدا باز جوی اخر شب و به خیر بگذرونه...داشتم وسایل کیفم ومرتب میکردم.
به ساعتم نگاه کردم هنوز نه نشده بود. از اتاق بیرون زدم و به پرستاری که پشت استیشن ایستاده بود گفتم: اقای معتمد کی مرخص میشن؟
پرستار حین نوشتن گفت:برید کارای حسابداری وانجام بدید ... پزشکش برگه ی ترخیصشو نوشته...
سرمو تکون دادم و تشکر کردم و به بخش مربوطه رفتم. خوشبختانه شب قبل کارای مهراب و سیامک انجام داده بود.
به اون صورت دوندگی نداشتم.
وارد اتاق مهراب شدم. چشمهاش باز بود و سرش به سمت پنجره بود.
متوجه من نبود. با صدای بلند ی گفتم: چطوری قهرمان بادی؟
مهراب با تعجب سرشو به سمتم چرخوند و اروم گفت: ميشا...
حینی که فیش هایی که از حسابداری گرفته بودم و نایلون داروهای مهراب و توی کیفم می چپوندم گفتم: خوب خوابیدی؟درد نداری؟
مهراب بی توجه به سوالم گفت: تو ازدیشب اینجایی؟
تو روش نگاه کردم وبی توجه به حرفش گفتم: نچ نچ نچ... چه بادکنکی بودی ومن نمیدونستما...عین چی پنچر شدی...پیس س س س س ...
مهراب خندید وگفت:جواب منو بده...
کنار تختش ایستادم.
خودمو لوس کردم وگفتم: با اجازه ی بزرگترا...
مهراب نیم خیز شد وگفت : مرسی...
-قیافشو... جمع کن پوزتو... چه خوشحال با این علفهای هرزش نزدیکم میاد... گمجو عقب...
خندید وچیزی بهم نگفت. گاهی که اینطوری مهربون میشد وسکوت میکرد واقعا خواستنی بود. از اینکه پسر مهربون و خوبی مثل اون که ارزوی کل دخترای یونی کده بود اما تحت سلطه ی خودم بود یه جورایی دلم غنج میرفت. به هر حال گاهی تکبر و غرور باعث حس رضایت میشد.
از تو ساکش لباساشو دادم دستش و خودمم بیرون رفتم. خوشبختانه مشکلی نبود اما سه هفته باید اون گچ سفید و مهمون پاش میکرد.
ویلچری و که تو راهرو بود وبه اتاق بردم... مهراب پیراهنشو پوشیده بود ...شرت ورزشی شو دراورده بود و شلوارشو هم مثل اینکه با بدبختی پاش کرده بود.خوشبختانه چون اون روز شلوار پارچه ای پوشیده بود شانس باهاش یار بود و به سختی از پای گچ گرفته اش بالا رفته بود.
خواست بایسته که صندلی وهل دادم .
با لبخند سپاس گزارانه ای بهم نگاه میکرد.
دیدم اگه هیچی نگم خیال نشستن نداره برای همین تند گفتم: بتمرگ رو این دیگه...
-چشم...
اخم کردم وگفتم:چشمت بی بلا...
مهراب مثل بچه های متنبه روی ویلچر نشست . منم کوله امو پرت کردم تو بغلش ...
اروم گفت:چه عصبانی؟
با حرص وجدیت گفتم: از مردای بی عرضه بدم میاد...ببین خودتو به چه روزی انداختی... بزنم اون یکی پاتم چلاغ کنم؟
-دست گلت مرسی بذار این یه ذره محبت از گلوم پایین بره... بعد شروع کن...
-نمیذارم.... نذاشتی من دیشب بخوابم...
-راستی سیا کجاست؟
-کار داشت باید میرفت....
با محبت و چهره ی شیطونی که رضایت ازش می بارید با لحنی تعارف مابانه گفت:
-تو هم نیازی نبود بمونی...
یاد دیشب افتادم که سیامک گفت مهراب برام تعریف میکنه... اصلا یادم رفته بود این قضیه رو...
با صدای مهراب گفتم:هان؟
-میگم ماشینم تو پارکینگه یا دست سیامکه...
-هان؟نه...تو پارکینگه.... داریم میریم اونجا....
-گفتم شاید تا خونه بخوای منو با ویلچر ببری...
-نچایی یه وقت...
خندید وگفت: نه اتفاقا خیلی هم بهم مزه میده...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عـــ❤ــاشقان رمـــ❤ـــان و آدرس roman98ia.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 24
بازدید ماه : 131
بازدید کل : 4694
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1